پيشگفتار
خوشوقتم كه مجله زن روز درخواست مرا راجع به بحث درباره پيشنهادهاى چهل گانه آن مجله براى تغيير مواد قانون مدنى ايران در مسائل مربوط به امورخانوادگى پذيرفت و در شماره پيش آمادگى خود را براى درج اين سلسله مقالات ضمن نشر نامه اينجانب اعلام كرد.
من اين فرصت را مغتنم مى شمارم كه به اين وسيله گوشه اى از فلسفه اجتماعى اسلام را با جوانان در ميان مى گذارم.اميدوارم بتوانم ذهن آنها را درباره مسائل مربوط به روابط خانوادگى از نظر اسلام روشن كنم.
همان طورى كه در نامه خودم متذكر شدم،من نمى خواهم از قانون مدنى دفاع كنم و آن را كامل و جامع و صد در صد منطبق با قوانين اسلامى و موازين صحيح اجتماعى معرفى كنم;شايد خود من هم ايرادهايى به آن داشته باشم;و هم نمى خواهم روشى را كه در ميان اكثريت مردم ما معمول بوده صحيح و منطبق با عدالت بدانم. بر عكس،من هم به وضوح بى نظميها و نابسامانيهايى در روابط خانوادگى مشاهده مى كنم و معتقدم بايد اصلاحات اساسى در اين زمينه به عمل آيد.
اما بر خلاف كسانى نظير نويسندگان كتاب انتقاد بر قوانين اساسى و مدنى ايران وكتاب پيمان مقدس يا ميثاق ازدواج مردان ايرانى را صد در صد تبرئه نمى كنم و آنها را بى تقصير معرفى نمى نمايم و تمام گناهان را به گردن قانون مدنى نمى اندازم و گناه قانون مدنى را تبعيت از فقه اسلام نمى دانم و يگانه راه اصلاح را تغيير مواد قانون مدنى نمى شناسم.من آن عده از قوانين اسلامى را كه مربوط به حقوق زوجين و روابط آنها بايكديگر يا فرزندان يا افراد خارج است و روى آنها انگشت گذاشته شده و پيشنهادبراى تغيير آنها داده شده است،يك يك در اين سلسله مقالات مطرح مى كنم و ثابت مى كنم كه اين قوانين با ملاحظات دقيق روانى و طبيعى و اجتماعى همراه است وحيثيت و شرافت انسانى زن و مرد متساويا در آنها ملحوظ شده است و در صورت عمل و حسن اجرا بهترين ضامن حسن روابط خانوادگى است.
از خوانندگان محترم اجازه مى خواهم پيش از ورود در مسائل مورد نظر چندنكته را با آنها در ميان بگذارم:
مشكل جهانى روابط خانوادگى
1.مشكل روابط خانوادگى در عصر ما نه آنچنان سهل و ساده است كه بتوان باپر كردن كوپن از طرف پسران و دختران يا تشكيل سمينارهايى از نوع سمينارهايى كه ديديم و شنيديم كه در چه سطح فكرى است،آن را حل كرد و نه مخصوص كشور ومملكت ماست و نه ديگران آن را حل كرده اند و يا مدعى حل واقعى آن هستند.
ويل دورانت فيلسوف و نويسنده معروف تاريخ تمدن مى گويد:
«اگر فرض كنيم در سال 2000 مسيحى هستيم و بخواهيم بدانيم كه بزرگترين حادثه ربع اول قرن بيستم چه بوده است،متوجه خواهيم شد كه اين حادثه جنگ ويا انقلاب روسيه نبوده است بلكه همانا دگرگونى وضع زنان بوده است.تاريخ چنين تغيير تكان دهنده اى در مدتى به اين كوتاهى كمتر ديده است و خانه مقدس كه پايه نظم اجتماعى ما بود،شيوه زناشويى كه مانع شهوترانى و ناپايدارى وضع انسان بود،قانون اخلاقى پيچيده اى كه ما را از توحش به تمدن و آداب معاشرت رسانده بود،همه آشكارا در اين انتقال پر آشوبى كه همه رسوم و اشكال زندگى و تفكر ما رافرا گرفته است گرفتار گشته اند».
اكنون نيز كه ما در ربع سوم قرن بيستم بسر مى بريم،ناله متفكران غربى از بهم خوردن نظم خانوادگى و سست شدن پايه ازدواج،از شانه خالى كردن جوانان از قبول مسؤوليت ازدواج،از منفور شدن مادرى،از كاهش علاقه پدر و مادر و بالاخص علاقه مادر نسبت به فرزندان،از ابتذال زن دنياى امروز و جانشين شدن هوسهاى سطحى به جاى عشق،از افزايش دائم التزايد طلاق،از زيادى سرسام آور فرزندان نامشروع،از نادر الوجود شدن وحدت و صميميت ميان زوجين،بيش از پيش به گوش مى رسد.
مستقل باشيم يا از غرب تقليد كنيم؟
موجب تاسف است كه گروهى از بى خبران مى پندارند مسائل مربوط به روابطخانوادگى نظير مسائل مربوط به راهنمايى،تاكسيرانى،اتوبوسرانى،لوله كشى و برق سالهاست كه در ميان اروپاييان به نحو احسن حل شده و اين ما هستيم كه عرضه ولياقت نداشته ايم و بايد هر چه زودتر از آنها تقليد و پيروى كنيم.
اين،پندار محض است.آنها از ما در اين مسائل بيچاره تر و گرفتارتر و فريادفرزانگانشان بلندتر است.از مسائل مربوط به درس و تحصيل زن كه بگذريم،درساير مسائل خيلى از ما گرفتارترند و از سعادت خانوادگى كمترى برخوردارمى باشند.
جبر تاريخ
بعضى ديگر تصور ديگرى دارند;تصور مى كنند كه سستى نظم خانوادگى و راه يافتن فساد در آن،معلول آزادى زن است و آزادى زن نتيجه قهرى زندگى صنعتى وپيشرفت علم و تمدن است;جبر تاريخ است و چاره اى نيست از اينكه به اين فساد وبى نظمى تن دهيم و از آن سعادت خانوادگى كه در قديم بود براى هميشه چشم بپوشيم.
اگر اينچنين فكر كنيم،بسيار سطحى و ناشيانه فكر كرده ايم.قبول دارم كه زندگى صنعتى خواه ناخواه بر روى روابط خانوادگى اثر گذاشته و مى گذارد ولى عامل عمده از هم گسيختگى نظم خانوادگى در اروپا دو چيز ديگر است:
يكى رسوم و عادات و قوانين ظالمانه و جاهلانه اى كه قبل از اين قرن در ميان آنها درباره زن جارى و حاكم بوده است،تا آنجا كه زن براى اولين بار در قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم در اروپا داراى حق مالكيت شد.
ديگر اينكه كسانى كه به فكر اصلاح اوضاع و احوال زنان افتادند از همان راهى رفتند كه بعضى از مدعيان روشنفكرى امروز ما مى روند و مواد پيشنهادى چهل گانه يكى از مظاهر آن است;خواستند ابروى زن بيچاره را اصلاح كنند،چشمش را كوركردند.
بيش از آن كه زندگى صنعتى مسؤول اين آشفتگى و بى نظمى باشد،آن قوانين قديم متقدمان اروپا و اصلاحات جديد متجددانشان مسؤول است.لهذا براى ما مردم مسلمان مشرق زمين هيچ ضرورت اجتناب ناپذيرى نيست كه از هر راهى كه آنهارفته اند برويم و در هر منجلابى كه آنها فرو رفته اند فرو رويم.ما بايد به زندگى غربى،هوشيارانه بنگريم.ضمن استفاده و اقتباس علوم و صنايع و تكنيك و پاره اى مقررات اجتماعى قابل تحسين و تقليد آنها بايد از اخذ و تقليد رسوم و عادات و قوانينى كه براى خود آنها هزاران بدبختى به وجود آورده است-كه تغيير قوانين مدنى ايران وروابط خانوادگى و تطبيق آن با قوانين اروپايى يكى از آنهاست-پرهيز نماييم.
ما و قانون اساسى
2.صرف نظر از اينكه اين پيشنهادها خانمان برانداز و مخالف مقتضيات روانى،طبيعى و اجتماعى است-چنانكه بعدا توضيح داده خواهد شد-از نظر انطباق با قانون اساسى چه فكرى شده است؟از طرفى قانون اساسى تصريح مى كند هر قانونى كه مخالف قوانين اسلامى باشد«قانونيت »ندارد و قابل طرح در مجلسين نيست.ازطرف ديگر،بيشتر مواد اين پيشنهادها مخالف صريح قانون اسلام است.آيا خودمغرب زمينى ها كه غربزدگان ما اينچنين كوركورانه از آنها پيروى مى كنند قانون اساسى كشورشان را اين طور بازيچه قرار مى دهند؟
صرف نظر از مذهب،خود قانون اساسى هر كشورى براى افراد آن كشور مقدس است.قانون اساسى ايران نيز مورد احترام قاطبه ملت ايران است.آيا با سمينارهاى كذايى و چاپ كوپن و قيام و قعود نمايندگان مى توان قانون اساسى را زير پا گذاشت؟
عواطف مذهبى جامعه ايرانى
3.از معايب پيشنهادها و از مخالفت صريح آنها با قانون اساسى چشم مى پوشيم. هر چيز را اگر انكار كنيم،اين قابل انكار نيست كه الآن هم نيرومندترين عاطفه اى كه بر روحيه ملت ايران حكومت مى كند عاطفه مذهبى اسلامى است.بگذريم از عده بسيار معدودى كه قيد همه چيز را زده اند و از هر بى بند و بارى و هرج و مرج طرفدارى مى كنند،اكثريت قريب به اتفاق اين مردم پابند مقررات مذهبى مى باشند.
تحصيل و درس خواندگى بر خلاف پيش بينى هايى كه از طرف عده اى مى شد،نتوانست ميان اين ملت و اسلام جدايى بيندازد.بر عكس،با اينكه تبليغات مذهبى صحيح كم است و بعلاوه تبليغات استعمارى ضد مذهب زياد است،درس خواندگان وتحصيل كردگان به نحو روز افزونى به سوى اسلام گرايش پيدا كرده اند.
اكنون مى پرسم اين قوانين با اين زمينه روانى كه خواه ناخواه وجود دارد چگونه سازگار مى شود؟يعنى وقتى قانون عرف مطابقه با حكم صريح شرع اسلام نداشته باشد چگونه نتيجه اى گرفته مى شود؟
فرض كنيد زنى در اثر اختلافها و عصبانيتها به محكمه رجوع كرد و عليرغم رضاى شوهر حكم طلاقش صادر شد و سپس به عقد ازدواج مرد ديگرى در آمد.اين زن و شوهر جديد در عين اينكه خود را به حكم قانون عرف زن و شوهر مى دانند،درعمق وجدان مذهبى خود،خود را اجنبى و بيگانه و آميزش خود را نامشروع وفرزندان خود را زنازاده و خود را از نظر مذهبى مستحق اعدام مى دانند.
در اين حال فكر كنيد چه وضع ناراحت كننده اى از نظر روانى براى آنها پيش خواهد آمد، دوستان و خويشاوندان مذهبى آنها با چه چشمى به آنها و فرزندان آنهانگاه خواهند كرد؟ما كه نمى توانيم با تغيير و وضع قانون وجدان مذهبى مردم را تغييربدهيم.متاسفانه يا خوشبختانه وجدان اكثريت قريب به اتفاق اين مردم از عاطفه مذهبى فارغ نيست.
شما اگر متخصص حقوقى و روانى از خارج بياوريد و مشاوره كنيد و بگوييد ماچنين قوانينى مى خواهيم وضع كنيم اما زمينه روانى اكثريت مردم ما اين است و اين،ببينيد آيا در همچو زمينه اى نظر موافق خواهد داد؟آيا نخواهد گفت اين كار هزاران ناراحتيهاى روحى و اجتماعى توليد مى كند؟
مقايسه اين گونه قوانين با قوانين جزايى از لحاظ ميزان آثار سوئى كه به بارمى آورد بسيار غلط است.تفاوت ميان آنها از زمين تا آسمان است.ضربه اى كه ازناحيه تغيير و تعطيل قوانين جزايى وارد مى شود متوجه اجتماع است و فقط افراد منحرف را جرى مى كند اما قوانين مربوط به روابط زوجين و اولاد،به زندگى خصوصى و فردى افراد مربوط است و مستقيما با عاطفه مذهبى شخصى هر فرد درجنگ است.اين گونه قوانين يا در اثر نفوذ مذهب و غلبه وجدان،بى اثر و بلا عمل مى ماند و خواه ناخواه ناراحتيهايى كه اين گونه قوانين ايجاد مى كند موجب خواهد شدكه اين قوانين رسما لغو گردد و يا پس از كشمكش روانى جانكاهى نيروى مذهبى راتضعيف مى كند.
بخش اول:
خواستگارى و نامزدى
من سخن خود را درباره چهل ماده پيشنهادى از همان نقطه آغاز مى كنم كه دراين پيشنهادها آغاز شده است.در اين پيشنهادها به ترتيب «قانون مدنى »اول ازخواستگارى و نامزدى بحث به ميان آمده است.
نظر به اينكه قوانين مربوط به خواستگارى و نامزدى كه در قانون مدنى آمده است قوانين مستقيم اسلامى نيست يعنى نص و دستور صريحى از خود اسلام دراغلب اينها نرسيده است و قانون مدنى آنچه در اين زمينه گفته طبق استنباطى است كه از قواعد كلى اسلامى كرده است،ما خود را مكلف به دفاع از قانون مدنى نمى دانيم ووارد بحث در جزئيات نظريات پيشنهاد كننده نمى شويم،با اينكه پيشنهاد كننده مرتكب اشتباهات عظيمى شده است و حتى از درك مفهوم صحيح آن چند ماده ساده عاجز بوده است.اما از دو مطلب در اينجا نمى توانيم صرف نظر كنيم.
آيا خواستگارى مرد از زن اهانت به زن است؟
1.پيشنهاد كننده مى گويد:
«قانونگذار ما حتى در اين چند ماده كذايى(مربوط به خواستگارى و نامزدى)هم اين نكته ارتجاعى و غير انسانى را فراموش نكرده است كه مرد اصل است و زن فرع.در تعقيب فكر مزبور ماده 1034 را كه اولين ماده قانون در كتاب نكاح وطلاق است به نحو زير تنظيم نموده است:
ماده 1034- از هر زنى كه خالى از موانع نكاح باشد مى توان خواستگارى نمود. به طورى كه ملاحظه مى شود به موجب ماده مزبور با اينكه هيچ گونه حكم و الزامى بيان نشده است، ازدواج به معنى «زن گرفتن »براى مرد مطرح شده و او به عنوان مشترى و خريدار تلقى گرديده و در مقابل،زن نوعى كالا وانمود شده است.اين قبيل تعبيرات در قوانين اجتماعى اثر روانى بسيار بد و ناگوار ايجاد مى كند ومخصوصا تعبيرات مزبور در قانون ازدواج بر روى رابطه زن و مرد اثر مى گذارد وبه مرد ژست آقايى و مالكيت و به زن وضع مملوكى و بندگى مى بخشد.»
به دنبال اين ملاحظه دقيق روانى!موادى كه خود پيشنهاد كننده تحت عنوان «خواستگارى »ذكر مى كند،براى اينكه خواستگارى جنبه يكطرفه و حالت «زن گرفتن »به خود نگيرد،خواستگارى را هم وظيفه زنان دانسته و هم وظيفه مردان،تا درازدواج تنها«زن گرفتن »صدق نكند،«مرد گرفتن »هم صدق كند يا لااقل نه زن گرفتن صدق كند و نه مرد گرفتن.اگر بگوييم زن گرفتن،يا اگر هميشه مردان را موظف كنيم كه به خواستگارى زنان بروند،حيثيت زن را پايين آورده و آن را به صورت كالاى خريدنى درآورده ايم!
غريزه مرد طلب و نياز است و غريزه زن جلوه و ناز
اتفاقا يكى از اشتباهات بزرگ همين است.همين اشتباه سبب پيشنهاد الغاء مهر ونفقه شده است و ما در جاى خود مشروحا درباره مهر و نفقه بحث خواهيم كرد.
اينكه از قديم الايام مردان به عنوان خواستگارى نزد زن مى رفته اند و از آنهاتقاضاى همسرى مى كرده اند،از بزرگترين عوامل حفظ حيثيت و احترام زن بوده است.طبيعت،مرد را مظهر طلب و عشق و تقاضا آفريده است و زن را مظهر مطلوب بودن و معشوق بودن.طبيعت،زن را گل و مرد را بلبل،زن را شمع و مرد را پروانه قرارداده است.اين يكى از تدابير حكيمانه و شاهكارهاى خلقت است كه در غريزه مردنياز و طلب و در غريزه زن ناز و جلوه قرار داده است. ضعف جسمانى زن را در مقابل نيرومندى جسمانى مرد،با اين وسيله جبران كرده است.
خلاف حيثيت و احترام زن است كه به دنبال مرد بدود.براى مرد قابل تحمل است كه از زنى خواستگارى كند و جواب رد بشنود و آنگاه از زن ديگرى خواستگارى كندو جواب رد بشنود تا بالاخره زنى رضايت خود را به همسرى با او اعلام كند،اما براى زن كه مى خواهد محبوب و معشوق و مورد پرستش باشد و از قلب مرد سر درآورد تابر سراسر وجود او حكومت كند،قابل تحمل و موافق غريزه نيست كه مردى را به همسرى خود دعوت كند و احيانا جواب رد بشنود و سراغ مرد ديگرى برود.
به عقيده ويليام جيمز فيلسوف معروف امريكايى،حيا و خوددارى ظريفانه زن غريزه يست بلكه دختران حوا در طول تاريخ دريافتند كه عزت و احترامشان به اين است كه به دنبال مردان نروند،خود را مبتذل نكنند و از دسترس مرد خود را دور نگه دارند;زنان اين درسها را در طول تاريخ دريافتند و به دختران خود ياد دادند.
اختصاص به جنس بشر ندارد،حيوانات ديگر نيز همين طورند;همواره اين ماموريت به جنس نر داده شده است كه خود را دلباخته و نيازمند به جنس ماده نشان بدهد.ماموريتى كه به جنس ماده داده شده اين است كه با پرداختن به زيبايى و لطف وبا خوددارى و استغناء ظريفانه،دل جنس خشن را هر چه بيشتر شكار كند و او را ازمجراى حساس قلب خودش و به اراده و اختيار خودش در خدمت خود بگمارد.
مرد خريدار وصال زن است نه رقبه او
عجبا!مى گويند چرا قانون مدنى لحنى به خود گرفته است كه مرد را خريدار زن نشان مى دهد؟اولا اين مربوط به قانون مدنى نيست،مربوط به قانون آفرينش است. ثانيا مگر هر خريدارى از نوع مالكيت و مملوكيت اشياء است؟طلبه و دانشجوخريدار علم است،متعلم خريدار معلم است،هنرجو خريدار هنرمند است.آيا بايد نام اينها را مالكيت بگذاريم و منافى حيثيت علم و عالم و هنر و هنرمند به شمار آوريم؟ مرد خريدار وصال زن است نه خريدار رقبه او.آيا واقعا شما از اين شعر شاعرشيرين سخن ما حافظ،اهانت به جنس زن مى فهميد كه مى گويد:
شيراز معدن لب لعل است و كان حسن من جوهرى مفلس از آن رو مشوشم شهرى است پر كرشمه و خوبان ز شش جهت چيزيم نيست ورنه «خريدار»هر ششم
حافظ افسوس مى خورد كه چيزى ندارد نثار خوبان كند و التفات آنها را به خودجلب كند.آيا اين اهانت به مقام زن است يا مظهر عاليترين احترام و مقام زن در دلهاى زنده و حساس است كه با همه مردى و مردانگى در پيشگاه زيبايى و جمال زن خضوع و خشوع مى كند و خود را نيازمند به عشق او و او را بى نياز از خود معرفى مى كند؟
منتهاى هنر زن اين بوده است كه توانسته مرد را در هر مقامى و هر وضعى بوده است به آستان خود بكشاند.
اكنون ببينيد به نام دفاع از حقوق زن،چگونه بزرگترين امتياز و شرف و حيثيت زن را لكه دار مى كنند؟!
اين است كه گفتيم اين آقايان به نام اينكه ابروى زن بيچاره را مى خواهند اصلاح كنند چشم وى را كور مى كنند.
رسم خواستگارى يك تدبير ظريفانه و عاقلانه براى حفظ حيثيت و احترام زن ا ست
گفتيم اينكه در قانون خلقت،مرد مظهر نياز و طلب و خواستارى و زن مظهرمطلوبيت و پاسخگويى آفريده شده است،بهترين ضامن حيثيت و احترام زن وجبران كننده ضعف جسمانى او در مقابل نيرومندى جسمانى مرد است و هم بهترين عامل حفظ تعادل و توازن زندگى مشترك آنهاست.اين نوعى امتياز طبيعى است كه به زن داده شده و نوعى تكليف طبيعى است كه به دوش مرد گذاشته شده است.
قوانينى كه بشر وضع مى كند و به عبارت ديگر تدابير قانونى كه به كار مى برد،بايداين امتياز را براى زن و اين تكليف را براى مرد حفظ كند.قوانين مبنى بر يكسان بودن زن و مرد از لحاظ وظيفه و ادب خواستارى،بر زيان زن و منافع و حيثيت و احترام اوست و تعادل را به ظاهر به نفع مرد و در واقع به زيان هر دو بهم مى زند.
از اين رو موادى كه از طرف نويسنده «چهل پيشنهاد»مبنى بر شركت دادن زن به وظيفه خواستگارى پيشنهاد شده،هيچ گونه ارزشى ندارد و بر زيان جامعه بشرى است.
اشتباه نويسنده «چهل ماده در قانون مدنى »
مطلب دومى كه به مناسبت اين فصل لازم است تذكر دهم اين است كه آقاى مهدوى نويسنده «چهل پيشنهاد»در شماره 86 مجله زن روز،صفحه 72 مى نويسند:
«به موجب ماده 1037 هر يك از نامزدها كه بدون علت موجه وصلت مزبور را بهم زند بايد هدايايى را كه طرف مقابل و يا والدين او و يا اشخاص ثالث به منظوروصلت مذكور داده اند مسترد دارد و در صورتى كه عين آنها باقى نباشد قيمت آنهارا بايد رد كند،مگر اينكه هدايا بدون تقصير طرف تلف شده باشد.
طبق مقررات ماده مذكور،نامزدى هم از نظر قانونگذار ما مانند وعده ازدواج هيچ اثر قانونى و ضمانت اجرايى نداشته و نسبت به طرفين هيچ نوع تعهدى ايجادنمى كند و تنها اثر آن اين است كه طرف متخلف كه به قول نويسنده قانون مزبور«بدون علت موجه »وصلت مزبور را بهم زند،عين يا قيمت هدايايى را كه به منظوروصلت از طرف دريافت داشته بايد مسترد دارد و حال اينكه غالبا در دوران نامزدى،طرفين به منظور وصلت چيزى به يكديگر نمى دهند ولى براى خاطر خودنامزدى متحمل مخارج فوق العاده سنگين مى شوند…»
چنانكه ملاحظه مى فرماييد ايراد آقاى مهدوى بر اين ماده قانونى اين است كه براى نامزدى اثر قانونى و ضمانت اجرايى قائل نشده است;تنها اثرى كه قائل شده اين است كه طرف متخلف بايد عين هدايايى كه دريافت داشته يا قيمت آنها را به طرف بپردازد و حال آنكه عمده خسارتى كه شخص به واسطه نامزدى متحمل مى شودخسارتهاى ديگر است،مثل خسارتى كه به واسطه جشن نامزدى يا مهمانى كردن نامزد و گردش با او متحمل مى شود.
من مى گويم ايراد ديگرى نيز بر اين ماده قانونى وارد است و آن اينكه مى گويد اگرطرف متخلف «بدون علت موجه »وصلت را بهم زند بايد عين يا قيمت هدايايى كه دريافت داشته مسترد دارد،و حال آنكه طبق قاعده اگر با علت موجه نيز وصلت را بهم زند بايد لا اقل عين هدايايى كه دريافت داشته در صورت مطالبه طرف مقابل مسترددارد.
اما حقيقت اين است كه هيچ كدام از اين ايرادها وارد نيست.
قانون مدنى در ماده 1036 چنين مى گويد:
«اگر يكى از نامزدها وصلت منظور را بدون علت موجهى بهم زند در حالى كه طرف مقابل يا ابوين او يا اشخاص ديگر به اعتماد وقوع ازدواج مغرور شده و مخارجى كرده باشند،طرفى كه وصلت را بهم زده است بايد از عهده خسارت وارده برآيد،ولى خسارت مزبور فقط مربوط به مخارج متعارفه خواهد بود».
اين ماده قانون همان چيزى را كه آقاى مهدوى خيال مى كنند قانون پيش بينى نكرده ست بيان مى كند.در اين ماده است كه قيد«بدون علت موجه »ذكر شده است. طبق اين ماده نه تنها طرف متخلف ضامن مخارجى كه شخص نامزد متحمل شده است مى باشد،ضامن مخارج ابوين يا اشخاص ديگر نيز مى باشد.
در اين ماده با تكيه روى كلمه «مغرور شده »به ريشه اين ماده قانونى كه به نام قاعده «غرور»معروف است اشاره مى كند.
بعلاوه در قانون مدنى «تسبيب »يكى از موجبات ضمان قهرى شناخته شده و ازماده 332 كه مربوط به تسبيب است نيز مى توان ضمان طرف متخلف را در اين گونه موارد استفاده كرد.
عليهذا قانون مدنى نه تنها درباره خسارتهاى نامزدى-كه به قول نويسنده پيشنهادها به خاطر خود نامزدى صورت مى گيرد-سكوت نكرده است،در دو ماده آن را گنجانيده است.
اما ماده 1037 قانون مدنى اين است:
«هر يك از نامزدها مى توانند در صورت بهم خوردن وصلت منظور،هدايايى را كه به طرف ديگر يا ابوين او براى وصلت منظور داده است مطالبه كنند.اگر عين هداياموجود نباشد، مستحق قيمت هدايايى خواهد بود كه عادتا نگاه داشته مى شود مگراينكه آن هدايا بدون تقصير طرف ديگر تلف شده باشد».
اين ماده مربوط به اشيائى است كه طرفين به يكديگر اهدا مى كنند،و چنانكه ملاحظه مى فرماييد در اين ماده هيچ گونه قيد نشده است كه يك طرف بدون علت موجه وصلت را بهم زده باشد;قيد«بدون علت موجه »استنباط بيجايى است كه آقاى مهدوى كرده اند.
عجبا!كسانى كه از درك مفهوم چند ماده ساده قانون مدنى ناتوانند-با اينكه يك عمر كارشان بررسى آنها بوده است و سالها بودجه مملكت را به نام تخصص فنى دردرك اين قوانين مصرف كرده اند-چگونه داعيه تغيير قوانين آسمانى را كه هزاران ملاحظات و ريزه كارى ها در آنها به كار رفته است در سر مى پرورانند؟اين نكته نيزناگفته نماند كه آقاى مهدوى تا پنج سال قبل كه مشغول تاليف كتاب پيمان مقدس ياميثاق ازدواج بوده اند،جمله بالا را به صورت «بدون علت و موجبى »قرائت مى كرده اند.در كتاب خودشان فصل مشبعى داد و فرياد راه انداخته اند كه مگر در دنياكارى بدون علت و موجب ممكن است؟اما اخيرا متوجه شده اند كه سالها اين جمله راغلط قرائت مى كرده و مى فهميده اند و جمله مزبور«بدون علت موجهى »بوده است.
از ايرادات ديگرى كه در فصل خواستگارى به نويسنده پيشنهادها وارد است فعلا صرف نظر مى كنم.
بخش دوم:
ازدواج موقت
من بر خلاف بسيارى از افراد،از تشكيكات و ايجاد شبهه هايى كه در مسايل اسلامى مى شود- با همه علاقه و اعتقادى كه به اين دين دارم- به هيچ وجه ناراحت نمى شوم،بلكه در ته دلم خوشحال مى شوم زيرا معتقدم و در عمر خود به تجربه مشاهده كرده ام كه اين آيين مقدس آسمانى در هر جبهه از جبهه ها كه بيشتر موردحمله و تعرض واقع شده،با نيرومندى و سرافرازى و جلوه و رونق بيشترى آشكارشده است.
خاصيت حقيقت همين است كه شك و تشكيك به روشن شدن آن كمك مى كند. شك مقدمه يقين،و ترديد پلكان تحقيق است.در رساله زنده بيدار از رساله ميزان العمل غزالى نقل مى كند كه:
«…گفتار ما را فايده اين بس باشد كه تو را در عقايد كهنه و موروثى به شك مى افكند زيرا شك پايه تحقيق است و كسى كه شك نمى كند درست تامل نمى كند. و هر كه درست ننگرد،خوب نمى بيند و چنين كسى در كورى و حيرانى بسرمى برد.»
بگذاريد بگويند و بنويسند و سمينار بدهند و ايراد بگيرند،تا آنكه بدون آنكه خود بخواهند وسيله روشن شدن حقايق اسلامى گردند.
يكى از قوانين درخشان اسلام از ديدگاه مذهب جعفرى-كه مذهب رسمى كشورماست-اين است كه ازدواج به دو نحو مى تواند صورت بگيرد:دائم و موقت.
ازدواج موقت و دائم در پاره اى از آثار با هم يكى هستند و در قسمتى اختلاف دارند.آنچه در درجه اول ايندو را از هم متمايز مى كند،يكى اين است كه زن و مردتصميم مى گيرند به طور موقت با هم ازدواج كنند و پس از پايان مدت اگر مايل بودندتمديد كنند تمديد مى كنند و اگر مايل نبودند از هم جدا مى شوند.
ديگر اينكه از لحاظ شرايط،آزادى بيشترى دارند كه به طور دلخواه به هر نحو كه بخواهند پيمان مى بندند.مثلا در ازدواج دائم خواه ناخواه مرد بايد عهده دار مخارج روزانه و لباس و مسكن و احتياجات ديگر زن از قبيل دارو و طبيب بشود،ولى درازدواج موقت بستگى دارد به قرارداد آزادى كه ميان طرفين منعقد مى گردد;ممكن است مرد نخواهد يا نتواند متحمل اين مخارج بشود يا زن نخواهد از پول مرد استفاده كند.
در ازدواج دائم،زن خواه ناخواه بايد مرد را به عنوان رئيس خانواده بپذيرد و امراو را در حدود مصالح خانواده اطاعت كند،اما در ازدواج موقت بسته به قراردادى است كه ميان آنها منعقد مى گردد.
در ازدواج دائم،زن و شوهر خواه ناخواه از يكديگر ارث مى برند،اما در ازدواج موقت چنين نيست.
پس تفاوت اصلى و جوهرى ازدواج موقت با ازدواج دائم در اين است كه ازدواج موقت از لحاظ حدود و قيود«آزاد»است،يعنى وابسته به اراده و قراردادطرفين است;حتى موقت بودن آن نيز در حقيقت نوعى آزادى به طرفين مى بخشد وزمان را در اختيار آنها قرار مى دهد.
در ازدواج دائم،هيچ كدام از زوجين بدون جلب رضايت ديگرى حق ندارند ازبچه دار شدن و توليد نسل جلوگيرى كنند،ولى در ازدواج موقت جلب رضايت طرف ديگر ضرورت ندارد.در حقيقت،اين نيز نوعى آزادى ديگر است كه به زوجين داده شده است.
اثرى كه از اين ازدواج توليد مى شود يعنى فرزندى كه به وجود مى آيد،با فرزندناشى از ازدواج دائم هيچ گونه تفاوتى ندارد.
مهر،هم در ازدواج دائم لازم است و هم در ازدواج موقت،با اين تفاوت كه درازدواج موقت عدم ذكر مهر موجب بطلان عقد است و در ازدواج دائم عقد باطل نيست،مهر المثل تعيين مى شود.
همان طورى كه در عقد دائم،مادر و دختر زوجه بر زوج،و پدر و پسر زوج برزوجه حرام و محرم مى گردند،در عقد منقطع نيز چنين است،و همان طورى كه خواستگارى كردن زوجه دائم بر ديگران حرام است خواستگارى زوجه موقت نيز برديگران حرام است.همان طورى كه زناى با زوجه دائم غير،موجب حرمت ابدى مى شود زناى با زوجه موقت نيز موجب حرمت ابدى مى شود.همان طورى كه زوجه دائم بعد از طلاق بايد مدتى عده نگه دارد زوجه موقت نيز بعد از تمام شدن مدت يابخشيدن آن بايد عده نگه دارد با اين تفاوت كه عده زن دائم سه نوبت عادت ماهانه است و عده زن غير دائم دو نوبت يا چهل و پنج روز.در ازدواج دائم جمع ميان دوخواهر جايز نيست،در ازدواج موقت نيز روا نيست.
اين است آن چيزى كه به نام ازدواج موقت يا نكاح منقطع در فقه شيعه آمده است و قانون مدنى ما نيز عين آن را بيان كرده است.
بديهى است كه ما طرفدار اين قانون با اين خصوصيات هستيم.و اما اينكه مردم ما به نام اين قانون سوء استفاده هايى كرده و مى كنند،ربطى به قانون ندارد.لغو اين قانون جلوى آن سوء استفاده ها را نمى گيرد بلكه شكل آنها را عوض مى كند بعلاوه صدها مفاسدى كه از خود لغو قانون برمى خيزد.
ما نبايد آنجا كه انسانها را بايد اصلاح و آگاه كنيم،به دليل عدم عرضه و لياقت دراصلاح انسانها مرتبا به جان مواد قانونى بيفتيم،انسانها را تبرئه كنيم و قوانين رامسؤول بدانيم.
اكنون ببينيم با بودن ازدواج دائم چه ضرورتى هست كه قانونى به نام قانون ازدواج وقت بوده باشد.آيا ازدواج موقت-به قول نويسندگان «زن روز»-با حيثيت انسانى زن و با روح اعلاميه حقوق بشر منافات دارد؟آيا ازدواج موقت اگر هم لازم بوده است،در دوران كهن لازم بوده است اما زندگى و شرايط و اقتضاى زمان حاضر باآن موافقت ندارد؟
ما اين مطلب را تحت دو عنوان بررسى مى كنيم:
الف.زندگى امروز و ازدواج موقت.
ب.مفاسد و معايب ازدواج موقت.
زندگى امروز و ازدواج موقت
چنانكه قبلا دانستيم ازدواج دائم مسؤوليت و تكليف بيشترى براى زوجين توليدمى كند.به همين دليل پسر يا دخترى را نمى توان يافت كه از اول بلوغ طبيعى كه تحت فشار غريزه قرار مى گيرد آماده ازدواج دائم باشد.خاصيت عصر جديد اين است كه فاصله بلوغ طبيعى را با بلوغ اجتماعى و قدرت تشكيل عائله زيادتر كرده است.اگردر دوران ساده قديم يك پسر بچه در سنين اوايل بلوغ طبيعى از عهده شغلى كه تا آخرعمر به عهده او گذاشته مى شد برمى آمد، در دوران جديد ابدا امكان پذير نيست.يك پسر موفق در دوران تحصيل كه دبستان و دبيرستان و دانشگاه را بدون تاخير و ردشدن در امتحان آخر سال و يا در كنكور دانشگاه گذرانده باشد،در 25 سالگى فارغ التحصيل مى گردد و از اين به بعد مى تواند درآمدى داشته باشد.قطعا سه چهارسال هم طول مى كشد تا بتواند سر و سامان مختصرى براى خود تهيه كند و آماده ازدواج دائم گردد.همچنين است يك دختر موفق كه دوران تحصيل را مى خواهد طى كند.
جوان امروز و دوره بلوغ و بحران جنسى
شما اگر امروز يك پسر محصل هجده ساله را كه شور جنسى او به اوج خودرسيده است تكليف به ازدواج بكنيد،به شما مى خندند.همچنين است يك دخترمحصل شانزده ساله.عملا ممكن نيست اين طبقه در اين سن زير بار ازدواج دائم بروند و مسؤوليت يك زندگى را-كه وظايف زيادى براى آنها نسبت به يكديگر ونسبت به فرزندان آينده شان ايجاد مى كند-بپذيرند.
كداميك؟رهبانيت موقت يا كمونيسم جنسى يا ازدواج موقت؟
از شما مى پرسم:آيا با اين حال،با طبيعت و غريزه چه رفتارى بكنيم؟آيا طبيعت حاضر ست به خاطر اينكه وضع زندگى ما در دنياى امروز اجازه نمى دهد كه در سنين شانزده سالگى و هجده سالگى ازدواج كنيم دوران بلوغ را به تاخير بيندازد و تا مافارغ التحصيل نشده ايم غريزه جنسى از سر ما دست بردارد؟
آيا جوانان حاضرند يك دوره «رهبانيت موقت »را طى كنند و خود را سخت تحت فشار و رياضت قرار دهند تا زمانى كه امكانات ازدواج دائم پيدا شود؟فرضاجوانى حاضر گردد رهبانيت موقت را بپذيرد،آيا طبيعت حاضر است از ايجادعوارض روانى سهمگين و خطرناكى كه در اثر ممانعت از اعمال غريزه جنسى پيدامى شود و روانكاوى امروز از روى آنها پرده برداشته است صرف نظر كند؟
دو راه بيشتر باقى نمى ماند:يا اينكه جوانان را به حال خود رها كنيم و به روى خود نياوريم;به يك پسر اجازه دهيم از صدها دختر كام برگيرد،و به يك دختر اجازه دهيم با دهها پسر رابطه نامشروع داشته باشد و چندين بار سقط جنين كند،يعنى عملاكمونيسم جنسى را بپذيريم;و چون به پسر و دختر«متساويا»اجازه داده ايم،روح اعلاميه حقوق بشر را از خود شاد كرده ايم، زيرا روح اعلاميه حقوق بشر از نظربسيارى از كوته فكران اين است كه زن و مرد اگر بناست به جهنم دره هم سقوط كننددوش به دوش يكديگر و بازو به بازوى هم و بالاخره «متساويا»سقوط كنند.
آيا اينچنين پسران و دخترانى با چنين روابط فراوان و بيحدى در دوران تحصيل،پس از ازدواج دائم مرد زندگى و زن خانواده خواهند بود؟
راه دوم ازدواج موقت و آزاد است.ازدواج موقت در درجه اول زن را محدودمى كند كه در آن واحد زوجه دو نفر نباشد.بديهى است كه محدود شدن زن مستلزم محدود شدن مرد نيز خواه ناخواه هست.وقتى كه هر زنى به مرد معينى اختصاص پيداكند قهرا هر مردى هم به زن معينى اختصاص پيدا مى كند،مگر آنكه از يك طرف عددبيشترى باشند.بدين ترتيب پسر و دختر دوران تحصيل خود را مى گذرانند بدون آنكه رهبانيت موقت و عوارض آن را تحمل كرده باشند و بدون آنكه در ورطه كمونيسم جنسى افتاده باشند.
ازدواج آزمايشى
اين ضرورت اختصاص به ايام تحصيل ندارد،در شرايط ديگر نيز پيش مى آيد. اصولا ممكن است زن و مردى كه خيال دارند با هم به طور دائم ازدواج كنند و نتوانسته اند نسبت به يكديگر اطمينان كامل پيدا كنند،به عنوان ازدواج آزمايشى براى مدت موقتى با هم ازدواج كنند;اگر اطمينان كامل به يكديگر پيدا كردند ادامه مى دهندو اگر نه از هم جدا مى شوند.
من از شما مى پرسم:اينكه اروپاييان وجود يك عده از زنان بدكار را در محل معين از هر شهرى تحت نظر و مراقبت دولت لازم و ضرورى مى دانند براى چيست؟ آيا جز اين است كه وجود مردان مجردى را كه قادر به ازدواج دائم نيستند خطر بزرگى براى خانواده ها به حساب مى آورند؟
راسل و نظريه ازدواج موقت
برتراند راسل فيلسوف معروف انگليسى در كتاب زناشويى و اخلاق مى گويد:
«…در واقع اگر درست بينديشيم پى مى بريم كه فواحش معصوميت كانون خانوادگى و پاكى زنان و دختران ما را حفظ مى كنند.هنگامى كه اين عقيده را لكى در بحبوحه عصر ويكتوريا ابراز كرد،اخلاقيون سخت آزرده شدند بى آنكه خودعلت آن را بدانند،اما هرگز نتوانستند خطاى عقيده لكى را به ثبوت رسانند.زبان حال اخلاقيون مزبور با تمام منطقشان اين است كه «اگر مردم از تعليمات ما پيروى مى كردند ديگر فحشاء وجود نمى داشت »اما ايشان به خوبى مى دانند كه كسى توجه به حرفشان نمى كند».
اين است فرمول فرنگى چاره جويى خطر مردان و زنانى كه قادر به ازدواج دائم نيستند و آن بود فرمولى كه اسلام پيشنهاد كرده است.آيا اگر اين فرمول فرنگى به كاربسته شود و گروهى زن بدبخت به ايفاى اين وظيفه اجتماعى!اختصاص داده شوند،آن وقت زن به مقام واقعى و حيثيت انسانى خود رسيده است و روح اعلاميه حقوق بشر شاد شده است؟
برتراند راسل رسما در كتاب خود فصلى تحت عنوان ازدواج تجربى باز كرده است.وى مى گويد:
«قاضى ليندزى كه ساليان متمادى مامور دادگاه دنور بوده و در اين مقام فرصت مشاهده حقايق زيادى داشته پيشنهاد مى كند كه ترتيبى به نام «ازدواج رفاقتى »
داده شود.متاسفانه پست رسمى خود را(در امريكا)از دست داد،زيرا مشاهده شدكه او بيش از ايجاد حس گناهكارى در فكر سعادت جوانان است.براى عزل اوكاتوليكها و فرقه ضد سياه پوستان از بذل مساعى خوددارى نكردند.
پيشنهاد ازدواج رفاقتى را يك محافظه كار خردمند كرده است و منظور از آن ايجادثباتى در روابط جنسى است.ليندزى متوجه شده كه اشكال اساسى در ازدواج فقدان پول است.ضرورت پول فقط از لحاظ اطفال احتمالى نيست،بلكه از اين لحاظ است كه تامين معيشت از جانب زن برازنده نيست.و به اين ترتيب نتيجه مى گيرد كه جوانان بايد مبادرت به ازدواج رفاقتى كنند كه از سه لحاظ با ازدواج عادى متفاوت است:اولا منظور از ازدواج توليد نسل نخواهد بود.ثانيا مادام كه زن جوان فرزندى نياورده و حامله نشده طلاق با رضايت طرفين ميسر خواهد بود. ثالثا زن در صورت طلاق مستحق كمك خرجى براى خوراك خواهد بود…من هيچ ترديدى در مؤثر بودن پيشنهادات ليندزى ندارم و اگر قانون آن را مى پذيرفت تاثير زيادى در بهبود اخلاق مى كرد.»
آنچه ليندزى و راسل آن را«ازدواج رفاقتى »مى نامند گر چه با ازدواج موقت اسلامى اندك فرقى دارد اما حكايت مى كند كه متفكرانى مانند ليندزى و راسل به اين نكته پى برده اند كه تنها ازدواج دائم و عادى وافى به همه احتياجات اجتماع نيست.
مشخصات قانون ازدواج موقت و ضرورت وجود آن و عدم كفايت ازدواج دائم به تنهايى براى رفع احتياجات بشرى بالاخص در عصر حاضر،مورد بررسى قرارگرفت.اكنون مى خواهيم به اصطلاح آن طرف سكه را مطالعه كنيم،ببينيم ازدواج موقت چه زيانهايى ممكن است در بر داشته باشد.مقدمتا مى خواهم مطلبى را تذكردهم:
در ميان تمام موضوعات و مسائل و زمينه هاى اظهار نظر كه براى بشر وجودداشته و دارد، هيچ موضوع و زمينه اى به اندازه بحث در تاريخ علوم و عقايد و سنن ورسوم و آداب بشرى گنگ و پيچيده نيست و به همين جهت در هيچ موضوعى بشر به اندازه اين موضوعات ياوه نبافته است و اتفاقا در هيچ موضوعى هم به اندازه اين موضوعات شهوت اظهار نظر نداشته است.
از باب مثال اگر كسى اطلاعاتى در فلسفه و عرفان و تصوف و كلام اسلامى داشته باشد و آنگاه پاره اى از نوشته هاى امروز را-كه غالبا اقتباس از خارجيها و يا عين گفته هاى آنهاست-خوانده باشد،مى فهمد كه من چه مى گويم.مثل اين است كه مستشرقين و اتباع و اذنابشان براى اظهار نظر در اين گونه مسائل همه چيز را لازم مى دانند مگر اينكه خود آن مسائل را عميقا بفهمند و بشناسند.
مثلا در اطراف مساله اى كه در عرفان اسلامى به نام «وحدت وجود»معروف است چه حرفها كه زده نشده است!فقط جاى يك چيز خالى است و آن اينكه وحدت وجود چيست و قهرمانان آن در عرفان اسلامى از قبيل محيى الدين عربى وصدر المتالهين شيرازى چه تصورى از وحدت وجود داشته اند؟
من وقتى كه برخى اظهار نظرهاى مندرج در چند شماره مجله زن روز را درباره نكاح منقطع خواندم بى اختيار به ياد مساله وحدت وجود افتادم;ديدم همه حرفها به ميان آمده است جز همان چيزى كه روح اين قانون را تشكيل مى دهد و منظورقانونگذار بوده است.
البته اين قانون چون يك «ميراث شرقى »است اين اندازه مورد بى مهرى است واگر يك «تحفه غربى »بود اين طور نبود.قطعا اگر اين قانون از مغرب زمين آمده بودامروز كنفرانسها و سمينارها داده مى شود كه منحصر كردن ازدواج به ازدواج دائم باشرايط نيمه دوم قرن بيستم تطبيق نمى كند،نسل امروز زير بار اينهمه قيود ازدواج دائم نمى رود،نسل امروز مى خواهد آزاد باشد و آزاد زندگى كند و جز زير بار ازدواج آزادكه همه قيود و حدودش را شخصا انتخاب و اختيار كرده باشدنمى رود…
و به همين دليل اكنون كه اين زمزمه از غرب بلند شده و كسانى امثال برتراندراسل مساله اى تحت عنوان «ازدواج رفاقتى »پيشنهاد مى كنند،پيش بينى مى شود كه بيش از آن اندازه كه اسلام خواسته استقبال شود و ازدواج دائم را پشت سر بگذارد و مادر آينده مجبور بشويم از ازدواج دائم دفاع و تبليغ كنيم.
معايب و مفاسدى كه براى نكاح منقطع ذكر شده از اين قرار است:
1.پايه ازدواج بايد بر دوام باشد.زوجين از اول كه پيمان زناشويى مى بندند بايدخود را براى هميشه متعلق به يكديگر بدانند و تصور جدايى در مخيله آنها خطورنكند.عليهذا ازدواج موقت نمى تواند پيمان استوارى ميان زوجين باشد.
اينكه پايه ازدواج بايد بر دوام باشد،بسيار مطلب درستى است ولى اين ايرادوقتى وارد است كه بخواهيم ازدواج موقت را جانشين ازدواج دائم كنيم و ازدواج دائم را منسوخ نماييم.
بدون شك هنگامى كه طرفين قادر به ازدواج دائم هستند و اطمينان كامل نسبت به يكديگر پيدا كرده اند و تصميم دارند براى هميشه متعلق به يكديگر باشند پيمان ازدواج دائم مى بندند.
ازدواج موقت از آن جهت تشريع شده است كه ازدواج دائم به تنهايى قادر نبوده است كه در همه شرايط و احوال رفع احتياجات بشر را بكند و انحصار به ازدواج دائم مستلزم اين بوده است كه افراد يا به رهبانيت موقت مكلف گردند و يا در ورطه كمونيسم جنسى غرق شوند. بديهى است كه هيچ پسر يا دخترى آنجا كه برايش زمينه يك زناشويى دائم و هميشگى فراهم است خود را با يك امر موقتى سرگرم نمى كند.
2.ازدواج موقت از طرف زنان و دختران ايرانى-كه شيعه مذهب مى باشنداستقبال نشده است و آن را نوعى تحقير براى خود دانسته اند.پس افكار عمومى خودمردم شيعه نيز آن را طرد مى كند.
جواب اين است كه اولا منفوريت متعه در ميان زنان مولود سوء استفاده هايى است كه مردان هوسران در اين زمينه كرده اند و قانون بايد جلو آنها را بگيرد و مادرباره اين سوء استفاده ها بحث خواهيم كرد.ثانيا انتظار اينكه ازدواج موقت به اندازه ازدواج دائم استقبال شود-در صورتى كه فلسفه ازدواج موقت عدم آمادگى يا عدم امكان طرفين يا يك طرف براى ازدواج دائم است-انتظار بيجا و غلطى است.
3.نكاح منقطع بر خلاف حيثيت و احترام زن است،زيرا نوعى كرايه دادن آدم وجواز شرعى آدم فروشى است;خلاف حيثيت انسانى زن است كه در مقابل وجهى كه از مردى مى گيرد وجود خود را در اختيار او قرار دهد.
اين ايراد از همه عجيب تر است.اولا ازدواج موقت با مشخصاتى كه در مقاله پيش گفتيم،چه ربطى به اجاره و كرايه دارد و آيا محدوديت مدت ازدواج موجب مى شود كه از صورت ازدواج خارج و شكل اجاره و كرايه به خود بگيرد؟آيا چون حتما بايد مهر معين و قطعى داشته باشد كرايه و اجاره است؟كه اگر بدون مهر بود و مرد چيزى نثار زن نكرد،زن حيثيت انسانى خود را باز يافته است؟ما درباره مساله مهر جداگانه بحث خواهيم كرد.
از قضا فقها تصريح كرده اند و قانون مدنى نيز بر همان اساس مواد خود را تنظيم كرده است كه ازدواج موقت و ازدواج دائم از لحاظ ماهيت قرارداد هيچ گونه تفاوتى باهم ندارند و نبايد داشته باشند;هر دو ازدواجند و هر دو بايد با الفاظ مخصوص ازدواج صورت بگيرند و اگر نكاح منقطع را با صيغه هاى مخصوص اجاره و كرايه بخوانند باطل است.
ثانيا از كى و چه تاريخى كرايه آدم منسوخ شده است؟تمام خياطها و باربرها،تمام پزشكها و كارشناسها،تمام كارمندان دولت از نخست وزير گرفته تا كارمنددون رتبه،تمام كارگران كارخانه ها آدمهاى كرايه اى هستند.
ثالثا زنى كه به اختيار و اراده خود با مرد بخصوصى عقد ازدواج موقت مى بنددآدم كرايه اى نيست و كارى بر خلاف حيثيت و شرافت انسانى نكرده است.اگرمى خواهيد زن كرايه اى را بشناسيد،اگر مى خواهيد بردگى زن را ببينيد،به اروپا وامريكا سفر كنيد و سرى به كمپانيهاى فيلمبردارى بزنيد تا ببينيد زن كرايه اى يعنى چه. ببينيد چگونه كمپانيهاى مزبور،حركات زن،ژستهاى زن،اطوار زنانه زن،هنرهاى جنسى زن را به معرض فروش مى گذارند.بليطهايى كه شما براى سينماها و تئاترهامى خريد،در حقيقت اجاره بهاى زنهاى كرايه اى را مى پردازيد.ببينيد در آنجا زن بدبخت براى اينكه پولى بگيرد تن به چه كارهايى مى دهد.مدتها تحت نظر متخصصان كار آزموده و شريف!بايد رموز تحريكات جنسى را بياموزد،بدن و روح و شخصيت خود را در اختيار يك مؤسسه پول درآورى قرار دهد براى اينكه مشتريان بيشترى براى آن مؤسسه پيدا كند.
سرى به كاباره ها و هتلها بزنيد،ببينيد زن چه شرافتى به دست آورده است و براى اينكه مزد ناچيزى بگيرد و جيب فلان پولدار را پرتر كند چگونه بايد همه حيثيت وشرافت خود را در اختيار مهمانان قرار دهد.
زن كرايه اى آن مانكنها هستند كه اجير و مزدور فروشندگيهاى بزرگ مى شوند وشرف و عزت خود را وسيله پيشرفت و توسعه حرص و آز آنها قرار مى دهند.
زن كرايه اى آن زنى است كه براى جلب مشترى براى يك مؤسسه اقتصادى،باهزاران اطوار-كه اغلب آنها تصنعى و به خاطر انجام وظيفه مزدورى است-روى صفحه تلويزيون ظاهر مى شود و به نفع يك كالاى تجارتى تبليغ مى كند.
كيست كه نداند امروز در مغرب زمين،زيبايى زن،جاذبه جنسى زن،آواز زن، هنر و ابتكار زن، روح و بدن زن و بالاخره شخصيت زن وسيله حقير و ناچيزى درخدمت سرمايه دارى اروپا و امريكاست؟و متاسفانه شما-دانسته يا ندانسته-زن شريف و نجيب ايرانى را به سوى اينچنين اسارتى مى كشانيد.من نمى دانم چرا اگر زنى با شرايط آزاد با يك مرد به طور موقت ازدواج كند زن كرايه اى محسوب مى شود،امااگر زنى در يك عروسى يا شب نشينى در مقابل چشمان حريص هزار مرد و براى ارضاء تمايلات جنسى آنها حنجره خود را پاره كند و هزار و يك نوع معلق بزند تا مزدمعينى دريافت دارد زن كرايه اى محسوب نمى شود.
آيا اسلام كه جلو مردان را از اين گونه بهره بردارى ها از زن گرفته است و خود زن را به اين اسارت آگاه و او را از تن دادن به آن و ارتزاق از آن منع كرده است،مقام زن راپايين آورده ست يا اروپاى نيمه دوم قرن بيستم؟
اگر روزى زن به درستى آگاه و بيدار شود و دامهايى كه مرد قرن بيستم در سر راه او گذاشته و مخفى كرده بشناسد،عليه تمام اين فريبها قيام خواهد كرد و آن وقت تصديق خواهد كرد يگانه پناهگاه و حامى جدى و راستگوى او قرآن است،و البته چنين روزى دور نيست.
مجله زن روز در شماره 87 صفحه 8 رپرتاژى از زنى به نام مرضيه و مردى به نام رضا تحت عنوان «زن كرايه اى »تهيه كرده است و بدبختى زن بيچاره اى را شرح داده است.
اين داستان طبق اظهارات رضا از خواستگارى زن آغاز شده،يعنى براى اولين بار از فرمول «چهل پيشنهاد»پيروى شده است و زن به خواستگارى مرد رفته است. بديهى است داستانى كه از خواستگارى زن از مرد آغاز گردد،پايانى بهتر از آن نمى تواند داشته باشد.
اما طبق اظهارات مرضيه مردى هوسران و قسى القلب،زنى را به عنوان اينكه مى خواهد او را زوجه دائم خود قرار دهد و از او و فرزندان او حمايت و سرپرستى كنداغفال كرده و بدون آنكه زن بدبخت خواسته باشد،او را به نام اينكه صيغه كرده است مورد كامجويى و سپس بى اعتنايى قرار داده است.
اگر اين اظهارات صحيح باشد،عقدى است باطل.مردى قسى،زنى بى خبر وبى اطلاع از قانون شرعى و عرفى را مورد تجاوز قرار داده و بايد مجازات شود.
قبل از اينكه امثال رضاها مجازات شوند،بايد تربيت شوند و قبل از آن كه رضاها مجازات يا تربيت شوند بايد مرضيه ها آگاهانيده شوند.
جنايتى كه از قساوت مردى و بى خبرى و غفلت زنى سرچشمه گرفته است،چه ربطى به قانون دارد كه مجله زن روز قيافه حق به جانب به رضا مى دهد و بعد نيز تيغ خود را متوجه قانون مى كند؟آيا اگر قانون ازدواج موقت نمى بود،رضاى قسى القلب مرضيه غافل و بى خبر را آرام مى گذاشت؟
چرا از زير بار تربيت و آگاهانيدن زن و مرد شانه خالى مى كنيد،حقوق و وظايف شرعى زن و مرد را كتمان مى كنيد و زنان بيچاره را اغفال كرده يگانه قانون حامى وراستگوى زن را دشمن او معرفى مى كنيد و با دست خود او مى خواهيد يگانه پناهگاه او را بكوبيد؟
نكاح منقطع و تعدد زوجات
4.نكاح منقطع چون به هر حال نوعى اجازه تعدد زوجات است و تعدد زوجات محكوم است، پس نكاح منقطع محكوم است.
راجع به اينكه نكاح منقطع براى چه گونه افرادى تشريع شده،در دنباله همين مبحث و راجع به خود تعدد زوجات به يارى خدا جداگانه و مفصل بحث خواهيم كرد.
سرنوشت فرزندان در ازدواج موقت
5.نكاح منقطع از نظر اينكه دوام ندارد،آشيانه نامناسبى براى كودكانى است كه بعدا به وجود مى آيند.لازمه نكاح منقطع اين است كه فرزندان آينده،بى سرپرست و ازحمايت پدرى مهربان و مادرى دلگرم به خانه و آشيانه محروم بمانند.
اين ايراد ايرادى است كه مجله زن روز بسيار روى آن تكيه كرده است،ولى باتوضيحاتى كه داديم گمان نمى كنم جاى بحث و ايرادى باشد.
در مقاله پيش گفتيم كه يكى از تفاوتهاى ازدواج موقت و ازدواج دائم مربوط به توليد نسل است.در ازدواج دائم هيچ يك از زوجين بدون جلب رضايت ديگرى نمى تواند از زير بار تناسل شانه خالى كند،بر خلاف ازدواج موقت كه هر دو طرف آزادند.در ازدواج موقت،زن نبايد مانع استمتاع مرد بشود ولى مى تواند بدون آنكه لطمه اى به استمتاع مرد وارد آيد مانع حاملگى خود بشود و اين موضوع با وسايل ضدآبستنى امروز كاملا حل شده است.
عليهذا اگر زوجين در ازدواج موقت مايل باشند توليد فرزند كنند و مسؤوليت نگهدارى و تربيت فرزند آتيه را بپذيرند،توليد فرزند مى كنند.بديهى است كه از نظرعاطفه طبيعى فرقى ميان فرزند زوجه دائم با زوجه موقت نيست و اگر فرضا پدر يامادر از وظيفه خود امتناع كند قانون آنها را مكلف و مجبور مى كند،همان گونه كه درصورت وقوع طلاق قانون بايد دخالت كند و مانع ضايع شدن حقوق فرزندان گردد،واگر مايل نباشند كه توليد فرزند نمايند و هدفشان از ازدواج موقت فقط تسكين غريزه است از به وجود آمدن فرزند جلوگيرى مى كنند.
همچنانكه مى دانيم كليسا جلوگيرى از آبستنى را امر نامشروع مى داند ولى ازنظر اسلام اگر زوجين از اول مانع پيدايش فرزند بشوند مانعى ندارد اما اگر نطفه منعقدشد و هسته اولى تكوين فرزند به وجود آمد،اسلام به هيچ وجه اجازه معدوم كردن آن را نمى دهد.
اينكه فقهاى شيعه مى گويند هدف ازدواج دائم توليد نسل است و هدف ازدواج موقت استمتاع و تسكين غريزه است،همين منظور را بيان مى كنند.
انتقادات
نويسنده «چهل پيشنهاد»در شماره 87 مجله زن روز نكاح منقطع را مورد نقدقرار داده است.
اولا مى گويد:
«موضوع قانون نكاح يا ازدواج منقطع طورى ناراحت كننده است كه حتى نويسندگان قانون ازدواج نتوانسته اند در خصوص آن شرح و تفصيل بدهند.مثل اينكه از كار خودشان ناراضى بوده اند كه فقط براى حفظ ظاهر،به موجب مواد1075،1076،1077 الفاظ و عباراتى سرهم بندى كرده گذشته اند.
تنظيم كنندگان مواد قانونى مربوط به نكاح منقطع(متعه)طورى از كار خودشان ناراضى بوده اند كه اساسا عقد مزبور را تعريف نكرده اند و تشريفات و شرايط آن راتوضيح نداده اند…»
سپس آقاى نويسنده خودشان اين نقص قانون مدنى را جبران مى كنند و نكاح منقطع را تعريف مى كنند و مى گويند:
«نكاح مزبور عبارت است از اينكه زن مجرد در برابر اخذ اجرت و دستمزد معين ومشخص در مدت و زمانى معلوم و معين و لو چند ساعت و يا چند دقيقه خودش رابراى قضاى شهوت و تمتع و اجراى اعمال جنسى در اختيار مرد مى گذارد.»
آنگاه مى گويند:
«براى ايجاب و قبول عقد نكاح مزبور در كتب فقه شيعه الفاظ عربى مخصوص ذكرشده است كه قانون مدنى به آنها اشاره و توجه نكرده و مثل اينكه از نظر قانونگذاربه هر لفظى كه دلالت بر مقصود بالا(يعنى مفهوم اجاره و دستمزد گرفتن)نمايد و لوغير عربى هم باشد واقع مى شود».
از نظر آقاى نويسنده:
الف.قانون مدنى نكاح منقطع را تعريف نكرده و شرايط آن را توضيح نداده است.
ب.ماهيت نكاح منقطع اين است كه زن خود را در مقابل دستمزد معينى به مردى اجاره مى دهد.
ج.از نظر قانون مدنى هر لفظى كه دلالت بر مفهوم مورد اجاره واقع شدن زن بكند،براى ايجاب و قبول نكاح منقطع كافى است.
من از آقاى نويسنده دعوت مى كنم يك بار ديگر قانون مدنى را مطالعه كنند و بادقت مطالعه كنند و همچنين از خوانندگان مجله زن روز خواهش مى كنم هر طورهست يك نسخه از قانون مدنى تهيه و در قسمتهاى ذيل دقت كنند.
در قانون مدنى،فصل ششم از«كتاب نكاح »مخصوص نكاح منقطع است و سه جمله ساده هم بيش نيست:
اول اينكه نكاح وقتى منقطع است كه براى مدت معينى واقع شده باشد.دوم اينكه مدت نكاح منقطع بايد كاملا معين شود.سوم اينكه احكام مربوط به مهر و ارث درنكاح منقطع همان است كه در فصلهاى مربوط به مهر و ارث گفته شده است.
نويسنده محترم «چهل پيشنهاد»خيال كرده است كه آنچه از اول كتاب نكاح در پنج فصل گفته شده است همه مربوط به نكاح دائم است و تنها اين سه ماده به نكاح منقطع مربوط است،غافل از اينكه تمام مواد آن پنج فصل،جز آنجا كه تصريح شده است مانند ماده 1069 و يا آنچه مربوط به طلاق است،مشترك است ميان نكاح دائم ومنقطع.مثلا ماده 1062 كه مى گويد:«نكاح واقع مى شود به ايجاب و قبول به الفاظى كه صريحا دلالت بر قصد ازدواج نمايد»مخصوص نكاح دائم نيست،به هر دو نكاح مربوط است.شرايطى كه براى عاقد يا عقد يا زوجين ذكر كره است نيز مربوط به هردو نكاح است.اگر قانون مدنى نكاح منقطع را تعريف نكرده است،براى اين است كه نيازى به تعريف نداشته است همچنانكه نكاح دائم را نيز تعريف نكرده است و مستغنى از تعريف دانسته است.قانون مدنى هر لفظ صريحى كه دلالت بر ازدواج و وقوع زوجيت بكند براى عقد كافى دانسته است،خواه در نكاح دائم خواه در نكاح منقطع. ولى اگر لفظى مفهوم ديگرى غير از زوجيت داشته باشد از قبيل معاوضه و داد و ستد واجاره و كرايه،براى صحت عقد نكاح(چه دائم و چه منقطع)كافى نيست.
من به موجب اين نوشته متعهد مى شوم كه اگر عده اى از قضات فاضل وكارشناسان واقعى قانون-كه خوشبختانه در دادگسترى زيادند-تشخيص دادند كه ايراد وارده بر قانون مدنى كه در بالا شرح داده شد وارد است،من از هم اكنون از انتقادساير نوشته هاى «زن روز»خوددارى مى كنم.
ازدواج موقت و مساله حرمسرا
يكى از سوژه هايى كه مغرب زمين عليه مشرق زمين در دست دارد و به رخ اومى كشد و برايش فيلمها و نمايشنامه ها تهيه كرده و مى كند،مساله تشكيل حرمسراست كه متاسفانه در تاريخ مشرق زمين نمونه هاى زيادى مى توان از آن يافت.
زندگى برخى از خلفا و سلاطين مشرق زمين،نمونه كاملى از اين ماجرا به شمارمى رود و حرمسرا سازى مظهر اتم و اكمل هوسرانى و هوا پرستى يك مرد شرقى قلمداد مى گردد.
مى گويند مجاز شمردن ازدواج موقت مساوى است با مجاز دانستن تشكيل حرمسرا كه نقطه ضعف و مايه سرافكندگى مشرق زمين در برابر مغرب زمين است،بلكه مساوى است با مجاز شمردن هوسرانى و هواپرستى كه به هر شكل و هر صورت باشد منافى اخلاق و پيشرفت و عامل سقوط و تباهى است.
عين اين مطلب درباره تعدد زوجات گفته شده است.جواز تعدد زوجات را به عنوان جواز تشكيل حرمسرا تفسير كرده اند.
ما درباره تعدد زوجات جداگانه بحث خواهيم كرد و اكنون بحث خود رااختصاص مى دهيم به ازدواج موقت.
اين مساله را از دو جهت بايد بررسى كرد:يكى از اين نظر كه عامل تشكيل حرمسرا از جنبه اجتماعى چه بوده است؟آيا قانون ازدواج موقت در تشكيل حرمسراهاى مشرق زمين تاثيرى داشته است يا نه؟
دوم اينكه آيا منظور از تشريع قانون ازدواج موقت اين بوده است كه ضمنا وسيله هوسرانى و حرمسراسازى براى عده اى از مردان فراهم گردد يا نه؟
علل اجتماعى حرمسراسازى
اما بخش اول.پيدايش حرمسرا معلول دست به دست دادن دو عامل است:
اولين عامل حرمسراسازى تقوا و عفاف زن است;يعنى شرايط اخلاقى واجتماعى محيط بايد طورى باشد كه به زنان اجازه ندهد در حالى كه با مرد بخصوصى رابطه جنسى دارند با مردان ديگر نيز ارتباط داشته باشند.در اين شرايط مرد هوسران عياش متمكن چاره خود را منحصر مى بيند كه گروهى از زنان را نزد خود گرد آورده حرمسرايى تشكيل دهد.
بديهى است كه اگر شرايط اخلاقى و اجتماعى،عفاف و تقوا را بر زن لازم نشماردو زن رايگان و آسان خود را در اختيار هر مردى قرار دهد و مردان بتوانند هر لحظه باهر زنى هوسرانى كنند و وسيله هوسرانى همه جا و هر وقت و در هر شرايطى فراهم باشد،هرگز اين گونه مردان زحمت تشكيل حرمسراهايى عريض و طويل با هزينه هنگفت و تشكيلات وسيع به خود نمى دهند.
عامل ديگر،نبودن عدالت اجتماعى است.هنگامى كه عدالت اجتماعى برقرارنباشد،يكى غرق دريا دريا نعمت و ديگرى گرفتار كشتى كشتى فقر و افلاس وبيچارگى باشد،گروه زيادى از مردان از تشكيل عائله و داشتن همسر محروم مى مانندو عدد زنان مجرد افزايش مى يابد و زمينه براى حرمسراسازى فراهم مى گردد.
اگر عدالت اجتماعى برقرار و وسيله تشكيل عائله و انتخاب همسر براى همه فراهم باشد،قهرا هر زنى به مرد معينى اختصاص پيدا مى كند و زمينه عياشى وهوسرانى و حرمسراسازى منتفى مى گردد.
مگر عده زنان چقدر از مردان زيادتر است كه با وجود اينكه همه مردان بالغ ازداشتن همسر برخوردار باشند،باز هم براى هر مردى و لا اقل براى هر مرد متمكن وپولدارى امكان تشكيل حرمسرا باقى بماند؟
عادت تاريخ اين است كه سرگذشت حرمسراهاى دربارهاى خلفا و سلاطين را نشان دهد، عيشها و عشرتهاى آنها را مو به مو شرح دهد اما از توضيح و تشريح محروميتها و ناكاميها و حسرتها و آرزو به گور رفتن هاى آنان كه در پاى قصر آنها جان داده اند و شرايط اجتماعى به آنها اجازه انتخاب همسر نمى داده است سكوت نمايد. ده ها و صدها زنانى كه در حرمسراها بسر مى برده اند،در واقع حق طبيعى يك عده محروم و بيچاره بوده اند كه تا آخر عمر مجرد زيسته اند.
مسلما اگر اين دو عامل معدوم گردد;يعنى عفاف و تقوا براى زن امر لازم شمرده شود و كاميابى جنسى جز در كادر ازدواج(اعم از دائم يا موقت)ناممكن گردد و ازطرف ديگر ناهمواريهاى اقتصادى،اجتماعى از ميان برود و براى همه افراد بالغ امكان استفاده از طبيعى ترين حق بشرى يعنى حق تاهل فراهم گردد،تشكيل حرمسرا امرى محال و ممتنع خواهد بود.
يك نگاه مختصر به تاريخ نشان مى دهد كه قانون ازدواج موقت كوچكترين تاثيرى در تشكيل حرمسرا نداشته است.خلفاى عباسى و سلاطين عثمانى كه بيش ازهمه به اين عنوان شهرت دارند،هيچ كدام پيرو مذهب شيعه نبوده اند كه از قانون ازدواج موقت استفاده كرده باشند.
سلاطين شيعه مذهب با آنكه مى توانسته اند اين قانون را بهانه كار قرار دهند،هرگز به پايه خلفاى عباسى و سلاطين عثمانى نرسيده اند.اين خود مى رساند كه اين ماجرا معلول اوضاع خاص اجتماعى ديگر است.
آيا تشريع ازدواج موقت براى تامين هوسرانى است؟
اما بخش دوم.در هر چيزى اگر بشود ترديد كرد،در اين جهت نمى توان ترديدكرد كه اديان آسمانى عموما بر ضد هوسرانى و هوا پرستى قيام كرده اند،تا آنجا كه درميان پيروان غالب اديان ترك هوسرانى و هوا پرستى به صورت تحمل رياضتهاى شاقه درآمده است.
يكى از اصول واضح و مسلم اسلام مبارزه با هوا پرستى است.قرآن كريم هواپرستى را در رديف بت پرستى قرار داده است.در اسلام آدم «ذواق »يعنى كسى كه هدفش اين است كه زنان گوناگون را مورد كامجويى و«چشش »قرار دهد،ملعون ومبغوض خداوند معرفى شده است.ما آنجا كه راجع به طلاق بحث مى كنيم مدارك اسلامى اين مطلب را نقل خواهيم كرد.
امتياز اسلام از برخى شرايع ديگر به اين است كه رياضت و رهبانيت را مردودمى شمارد،نه اينكه هواپرستى را جايز و مباح مى داند.از نظر اسلام تمام غرايز(اعم ازجنسى و غيره)بايد در حدود اقتضاء و احتياج طبيعت اشباع و ارضاء گردد.اما اسلام اجازه نمى دهد كه انسان آتش غرايز را دامن بزند و آنها را به شكل يك عطش پايان ناپذير روحى درآورد.از اين رو اگر چيزى رنگ هوا پرستى يا ظلم و بى عدالتى به خود بگيرد،كافى است كه بدانيم مطابق منظور اسلام نيست.
جاى ترديد نيست كه هدف مقنن قانون ازدواج موقت اين نبوده است كه وسيله عياشى و حرمسراسازى براى مردم هوا پرست و وسيله بدبختى و دربدرى براى يك زن و يك عده كودك فراهم سازد.
تشويق و ترغيب فراوانى كه از طرف ائمه دين به امر ازدواج موقت شده است،فلسفه خاصى دارد كه عن قريب توضيح خواهم داد.
حرمسرا در دنياى امروز
اكنون ببينيم دنياى امروز با تشكيل حرمسرا چه كرده است.دنياى امروز رسم حرمسرا را منسوخ كرده است.دنياى امروز حرمسرادارى را كارى ناپسند مى داند وعامل وجود آن را از ميان برده است.اما كدام عامل؟آيا عامل ناهمواريهاى اجتماعى را از ميان برده است و در نتيجه همه جوانان رو به ازدواج آورده اند و از اين راه زمينه حرمسراسازى را از ميان برده است؟
خير،كار ديگرى كرده است;با عامل اول يعنى عفاف و تقواى زن مبارزه كرده وبزرگترين خدمت را از اين راه به جنس مرد انجام داده است.تقوا و عفاف زن به همان نسبت كه به زن ارزش مى دهد و او را عزيز و گرانبها مى كند،براى مرد مانع شمرده مى شود.
دنياى امروز كارى كرده است كه مرد عياش اين قرن نيازى به تشكيل حرمسرا باآنهمه خرج و زحمت ندارد.براى مرد اين قرن از بركت تمدن غرب همه جاحرمسراست.مرد اين قرن براى خود لازم نمى داند كه به اندازه هارون الرشيد وفضل بن يحيى برمكى پول و قدرت داشته باشد تا به اندازه آنها جنس زن را در نوعهاى مختلف و رنگهاى مختلف مورد بهره بردارى قرار دهد.
براى مرد اين قرن،داشتن يك اتومبيل سوارى و ماهى دو سه هزار تومان در آمد كافى است تا آنچنان وسيله عياشى و بهره بردارى از جنس زن را فراهم كند كه هارون الرشيد هم در خواب نديده است.هتلها و رستورانها و كافه ها از پيشتر آمادگى خود را به جاى حرمسرا براى مرد اين قرن اعلام كرده اند.
جوانى مانند عادل كوتوالى در اين قرن با كمال صراحت ادعا مى كند كه در آن واحد بيست و دو معشوقه در شكلها و قيافه هاى مختلف داشته است.چه از اين بهتربراى مرد اين قرن!مرد اين قرن از بركت تمدن غربى چيزى از حرمسرادارى جزمخارج هنگفت و زحمت و دردسر از دست نداده است.
اگر قهرمان «هزار و يك شب »سر از خاك بردارد و امكانات وسيع عيش وعشرت و ارزانى و رايگانى زن امروز را ببيند،به هيچ وجه حاضر به تشكيل حرمسرابا آنهمه خرج و زحمت نخواهد شد،و از مردم مغرب زمين كه او را از زحمت حرمسرادارى معاف كرده اند تشكر خواهد كرد و بى درنگ اعلام خواهد كرد تعددزوجات و ازدواج موقت ملغى،زيرا اينها براى مردان در برابر زنان تكليف و مسؤوليت ايجاد مى كند.
اگر بپرسيد برنده اين بازى ديروز و امروز معلوم شد،پس بازنده كيست؟ متاسفانه بايد بگويم آن كه هم ديروز و هم امروز بازى را باخته است،آن موجودخوش باور و ساده دلى است كه به نام جنس زن معروف است.
منع خليفه از ازدواج موقت
ازدواج موقت از مختصات فقه جعفرى است;ساير رشته هاى فقهى اسلامى آن رامجاز نمى شمارند.من به هيچ وجه مايل نيستم وارد نزاع اسلام بر انداز شيعه و سنى بشوم.در اينجا فقط اشاره مختصرى به تاريخچه اين مساله مى كنم.
مسلمانان اتفاق و اجماع دارند كه در صدر اسلام ازدواج موقت مجاز بوده است و رسول اكرم در برخى از سفرها كه مسلمانان از همسران خود دور مى افتادند و درناراحتى بسر مى بردند، به آنها اجازه ازدواج موقت مى داده است.و همچنين مورداتفاق مسلمانان است كه خليفه دوم در زمان خلافت خود نكاح منقطع را تحريم كرد. خليفه دوم در عبارت معروف و مشهور خود چنين گفت:«دو چيز در زمان پيغمبر روابود،من امروز آنها را ممنوع اعلام مى كنم و مرتكب آنها را مجازات مى نمايم:متعه زنهاو متعه حج ».
گروهى از اهل تسنن عقيده دارند كه نكاح منقطع را پيغمبر اكرم خودش در اواخرعمر ممنوع كرده بود و منع خليفه در واقع اعلام ممنوعيت آن از طرف پيغمبر اكرم بوده است.ولى چنانكه مى دانيم عبارتى كه از خود خليفه رسيده است،خلاف اين مطلب رابيان مى كند.
توجيه صحيح اين مطلب همان است كه علامه كاشف الغطاء بيان كرده اند.خليفه از آن هت به خود حق داد اين موضوع را قدغن كند كه تصور مى كرد اين مساله داخل در حوزه اختيارات ولى امر مسلمين است;هر حاكم و ولى امرى مى تواند از اختيارات خود به حسب مقتضاى عصر و زمان در اين گونه امور استفاده كند.
به عبارت ديگر،نهى خليفه نهى سياسى بود نه نهى شرعى و قانونى.طبق آنچه ازتاريخ استفاده مى شود،خليفه در دوره زعامت،نگرانى خود را از پراكنده شدن صحابه در اقطار كشور تازه وسعت يافته اسلامى و اختلاط با ملل تازه مسلمان پنهان نمى كرد; تا زنده بود مانع پراكنده شدن آنها از مدينه بود;به طريق اولى از امتزاج خونى آنها باتازه مسلمانان قبل از آن كه تربيت اسلامى عميقا در آنها اثر كند ناراضى بود و آن راخطرى براى نسل آينده به شمار مى آورد،و بديهى است كه اين علت امر موقتى بيش نبود.و علت اينكه مسلمين آنوقت زير بار اين تحريم خليفه رفتند اين بود كه فرمان خليفه را به عنوان يك مصلحت سياسى و موقتى تلقى كردند نه به عنوان يك قانون دائم،و الا ممكن نبود خليفه وقت بگويد پيغمبر چنان دستور داده است و من چنين دستور مى دهم و مردم هم سخن او را بپذيرند.
ولى بعدها در اثر جريانات بخصوصى «سيره »خلفاى پيشين،بالاخص دو خليفه اول،يك برنامه ثابت تلقى شد و كار تعصب به آنجا كشيد كه شكل يك قانون اصلى به خود گرفت.لهذا ايرادى كه در اينجا بر برادران اهل سنت ما وارد است بيش از آن است كه بر خود خليفه وارد است. خليفه به عنوان يك نهى سياسى و موقت-نظير تحريم تنباكو در قرن ما-نكاح منقطع را تحريم كرد،ديگران نمى بايست به آن شكل ابديت بدهند.
بديهى است كه نظريه علامه كاشف الغطاء ناظر بدين نيست كه آيا دخالت خليفه از اصل صحيح بود يا نبود،و هم ناظر بدين نيست كه آيا مساله ازدواج موقت جزءمسائلى است كه ولى شرعى مسلمين مى تواند و لو براى مدت موقت قدغن كند يا نه،بلكه صرفا ناظر بدين جهت است كه آنچه در آغاز صورت گرفت با اين نام و اين عنوان بود و به همين جهت مواجه با عكس العمل مخالف از طرف عموم مسلمين نگرديد.
به هر حال نفوذ و شخصيت خليفه و تعصب مردم در پيروى از سيرت و روش كشوردارى او سبب شد كه اين قانون در محاق نسيان و فراموشى قرار گيرد و اين سنت كه مكمل ازدواج دائم است و تعطيل آن ناراحتيها به وجود مى آورد،براى هميشه متروك بماند.
اينجا بود كه ائمه اطهار-كه پاسداران دين مبين هستند-به خاطر اينكه اين سنت اسلامى متروك و فراموش نشود آن را ترغيب و تشويق فراوان كردند.امام جعفرصادق عليه السلام مى فرمود:يكى از موضوعاتى كه من هرگز در بيان آن تقيه نخواهم كردموضوع متعه است.
و اينجا بود كه يك مصلحت و حكمت ثانوى با حكمت اولى تشريع نكاح منقطع توام شد و آن كوشش در احياء يك «سنت متروكه »است.به نظر اين بنده آنجا كه ائمه اطهار مردان زندار را از اين كار منع كرده اند به اعتبار حكمت اولى اين قانون است،خواسته اند بگويند اين قانون براى مردانى كه احتياجى ندارند وضع نشده است،همچنانكه امام كاظم عليه السلام به على بن يقطين فرمود:
«تو را با نكاح متعه چه كار و حال آنكه خداوند تو را از آن بى نياز كرده است.»
و به ديگرى فرمود:
«اين كار براى كسى رواست كه خداوند او را با داشتن همسرى از اين كار بى نيازنكرده است.و اما كسى كه داراى همسر است،فقط هنگامى مى تواند دست به اين كار بزند كه دسترسى به همسر خود نداشته باشد.»
و اما آنجا كه عموم افراد را ترغيب و تشويق كرده اند،به خاطر حكمت ثانوى آن يعنى «احياء سنت متروكه »بوده است زيرا تنها ترغيب و تشويق نيازمندان براى احياءاين سنت متروكه كافى نبوده است.
اين مطلب را به طور وضوح از اخبار و روايات شيعه مى توان استفاده كرد.
به هر حال آنچه مسلم است اين است كه هرگز منظور و مقصود قانونگذار اول ازوضع و تشريع اين قانون و منظور ائمه اطهار از ترغيب و تشويق به آن اين نبوده است كه وسيله هوسرانى و هوا پرستى و حرمسرا سازى براى حيوان صفتان و يا وسيله بيچارگى براى عده اى زنان اغفال شده و فرزندان بى سرپرست فراهم كنند.
حديثى از على عليه السلام
آقاى مهدوى نويسنده «چهل پيشنهاد»در شماره 87 مجله زن روز مى نويسد:
«در كتاب الاحوال الشخصيه تاليف شيخ محمد ابو زهره از امير المؤمنين نقل شده است:لا اعلم احدا تمتع و هو محصن الا رجمته بالحجارة.»
آقاى مهدوى اين عبارت را اينچنين ترجمه كرده اند:
«هر گاه بدانم شخص نا اهلى متعه كرده است،حد زناى محصن را بر او جارى ساخته و سنگسارش خواهم كرد.»
اولا اگر بناست ما در مقابل گفتار امير المؤمنين عليه السلام تسليم باشيم،چرا اينهمه رواياتى كه از آن حضرت در كتب شيعه و غير شيعه در باب متعه روايت شده كناربگذاريم و به اين يك روايت كه ناقل آن يكى از علماى اهل تسنن است و سند معلومى ندارد بچسبيم؟
از سخنان بسيار پر ارزش امير المؤمنين اين است كه:
«اگر عمر سبقت نمى جست و متعه را تحريم نمى كرد،احدى جز افرادى كه سرشتشان منحرف است زنا نمى كرد».
يعنى اگر متعه تحريم نشده بود،هيچ كس از نظر غريزه اجبار به زنا پيدا نمى كرد;تنهاكسانى مرتكب اين عمل مى شدند كه همواره عمل خلاف قانون را بر عمل قانونى ترجيح مى دهند.
ثانيا معنى عبارت بالا اين است:«هر گاه بدانم شخص زندارى متعه كرده است،اورا سنگسار مى كنم ».من نمى دانم چرا آقاى مهدوى كلمه «محصن »را كه به معنى مردزندار است «نا اهل »ترجمه كرده اند.
عليهذا مقصود روايت اين است كه افراد زندار حق ندارند نكاح منقطع كنند.و اگرمقصود اين بود كه هيچ كس حق ندارد متعه بگيرد،قيد«و هو محصن »لغو بود.
پس اين روايت،اگر اصلى داشته باشد،آن نظر را تاييد مى كند كه مى گويد: «قانون متعه براى مردمان نيازمند به زن يعنى افراد مجرد يا افرادى كه همسرانشان نزدشان نيستند تشريع شده است ».پس اين روايت دليل بر جواز ازدواج موقت است نه دليل بر حرمت آن.
بخش سوم:
زن و استقلال اجتماعى
دخترك،نگران و هراسان آمد نزد رسول اكرم:
-يا رسول الله،از دست اين پدر…
-…مگر پدرت با تو چه كرده است؟
-برادر زاده اى دارد و بدون آنكه قبلا نظر مرا بخواهد،مرا به عقد او در آورده است.
-حالا كه او كرده است،تو هم مخالفت نكن،صحه بگذار و زن پسر عمويت باش.
-يا رسول الله!من پسر عمويم را دوست ندارم.چگونه زن كسى بشوم كه دوستش ندارم؟
-اگر او را دوست ندارى،هيچ.اختيار با خودت،برو هر كس را خودت دوست دارى به شوهرى انتخاب كن.
-اتفاقا او را خيلى دوست دارم و جز او كسى ديگر را دوست ندارم و زن كسى غير ازاو نخواهم شد.اما چون پدرم بدون آنكه نظر مرا بخواهد اين كار را كرده است،عمداآمدم با شما سؤال و جواب كنم تا از شما اين جمله را بشنوم و به همه زنان اعلام كنم ازاين پس پدران حق ندارند سر خود هر تصميمى كه مى خواهند بگيرند و دختران را به هر كس كه دل خودشان مى خواهد شوهر دهند.
اين روايت را فقها مانند شهيد ثانى در مسالك و صاحب جواهر در جواهر الكلام از طرق عامه نقل كرده اند.در جاهليت عرب،مانند جاهليت غير عرب،پدران خود رااختياردار مطلق دختران و خواهران و احيانا مادران خود مى دانستند و براى آنها درانتخاب شوهر اراده و اختيارى قائل نبودند;تصميم گرفتن حق مطلق پدر يا برادر و درنبودن آنها حق مطلق عمو بود.
كار اين اختيار دارى به آنجا كشيده بود كه پدران به خود حق مى دادند دخترانى را كه هنوز از مادر متولد نشده اند،پيش پيش به عقد مرد ديگرى درآورند كه هر وقت متولدشد و بزرگ شد آن مرد حق داشته باشد آن دختر را براى خود ببرد.
شوهر دادن قبل از تولد
در آخرين حجى كه پيغمبر اكرم انجام داد،يك روز در حالى كه سواره بود وتازيانه اى در دست داشت،مردى سر راه بر آن حضرت گرفت و گفت:
شكايتى دارم.
-بگو.
-در سالها پيش در دوران جاهليت،من و طارق بن مرقع در يكى از جنگها شركت كرده بوديم. طارق وسط كار احتياج به نيزه اى پيدا كرد.فرياد برآورد:كيست كه نيزه اى به من برساند و پاداش آن را از من بگيرد؟من جلو رفتم و گفتم:چه پاداش مى دهى؟گفت:قول مى دهم اولين دخترى كه پيدا كنم براى تو بزرگ كنم.من قبول كردم و نيزه خود را به او دادم.قضيه گذشت. سالها سپرى شد.اخيرا به فكر افتادم واطلاع پيدا كردم او دختردار شده و دختر رسيده اى در خانه دارد.رفتم و قصه را به ياداو آوردم و دين خود را مطالبه كردم.اما او دبه درآورده و زير قولش زده،مى خواهدمجددا از من مهر بگيرد.اكنون آمده ام پيش تو ببينم آيا حق با من ست يا با او؟
-دختر در چه سنى است؟
-دختر بزرگ شده.موى سپيد هم در سرش پيدا شده.
-اگر از من مى پرسى،حق نه با توست نه با طارق.برو دنبال كارت و دختر بيچاره رابه حال خود بگذار.
مردك غرق حيرت شد.مدتى به پيغمبر خيره شد و نگاه كرد.در انديشه فرو رفته بود كه اين چه جور قضاوتى است.مگر پدر اختياردار دختر خود نيست؟!چرا اگر مهرجديدى هم به پدر دختر بپردازم و او به ميل و رضاى خود دخترش را تسليم من كند، اين كار نارواست؟
پيغمبر از نگاههاى متحيرانه او به انديشه مشوش او پى برد و فرمود:
مطمئن باش با اين ترتيب كه من گفتم،نه تو گنهكار مى شوى و نه رفيقت طارق.
معاوضه دختران يا خواهران
نكاح «شغار»يكى ديگر از مظاهر اختياردارى مطلق پدران نسبت به دختران بود.
نكاح «شغار»يعنى معاوضه كردن دختران.دو نفر كه دو دختر رسيده در خانه داشتند با يكديگر معاوضه مى كردند،به اين ترتيب كه هر يك از دو دختر مهر آن ديگربه شمار مى رفت و به پدر او تعلق مى گرفت.اسلام اين رسم را نيز منسوخ كرد.
پيغمبر اكرم دخترش زهرا را در انتخاب شوهر آزاد مى گذارد
پيغمبر اكرم خود چند دختر شوهر داد.هرگز اراده و اختيار آنها را از آنها سلب نكرد. هنگامى كه على بن ابيطالب عليه السلام براى خواستگارى زهراى مرضيه عليها السلام نزد پيغمبراكرم رفت،پيغمبر اكرم فرمود:تا كنون چند نفر ديگر نيز به خواستگارى زهرا آمده اند ومن شخصا با زهرا در ميان گذاشته ام.اما او به علامت نارضايى چهره خود را برگردانده است. اكنون خواستگارى تو را به اطلاع او مى رسانم.
پيغمبر رفت نزد زهرا و مطلب را با دختر عزيزش در ميان گذاشت.ولى زهرابر خلاف نوبتهاى ديگر چهره خود را برنگرداند،با سكوت خود رضايت خود رافهماند.پيغمبر اكرم تكبير گويان از نزد زهرا بيرون آمد.
نهضت اسلامى زن،سفيد بود
اسلام بزرگترين خدمتها را نسبت به جنس زن انجام داد.خدمت اسلام به زن تنها درناحيه سلب اختياردارى مطلق پدران نبود;به طور كلى به او حريت داد،شخصيت داد،استقلال فكر و نظر داد،حقوق طبيعى او را به رسميت شناخت.اما گامى كه اسلام درطريق حقوق زن برداشت،با آنچه در مغرب زمين مى گذرد و ديگران از آنها تقليدمى كنند دو تفاوت اساسى دارد:
اول در ناحيه روانشناسى زن و مرد.اسلام در اين زمينه اعجاز كرده است.ما درضمن مقالات آينده در اين باره بحث خواهيم كرد و نمونه ها از آن به دست خواهيم داد.
تفاوت دوم در اين است كه اسلام در عين آنكه زنان را به حقوق انسانيشان آشنا كردو به آنها شخصيت و حريت و استقلال داد،هرگز آنها را به تمرد و عصيان و طغيان وبدبينى نسبت به جنس مرد وادار نكرد.
نهضت اسلامى زن،سفيد بود،نه سياه و نه قرمز و نه كبود و نه بنفش;احترام پدران رانزد دختران و احترام شوهران را نزد زنان از ميان نبرد،اساس خانواده ها را متزلزل نكرد،زنان را به شوهردارى و مادرى و تربيت فرزندان بدبين نكرد،براى مردان مجردو شكارچى اجتماع كه دنبال شكار مفت مى گردند وسيله درست نكرد،زنان را ازآغوش پاك شوهران و دختران را از دامن پر مهر پدران و مادران تحويل صاحبان پست ادارى و پولداران نداد;كارى نكرد كه از آن سوى اقيانوسها ناله به آسمان بلندشود كه اى واى كانون مقدس خانواده متلاشى شد، اطمينان پدرى از ميان رفت،بااينهمه فساد چه كنيم؟با اينهمه بچه كشى و سقط جنين چه كنيم؟با چهل درصد نوزادزنا چه كنيم؟نوزادانى كه پدران آنها معلوم نيست و مادران آنها چون آنها را در خانه پدرى مهربان به دنيا نياورده اند علاقه اى به آنها ندارند و همينكه آنها را به يك مؤسسه اجتماعى تحويل مى دهند هيچ وقت به سراغ آنها نمى آيند.
در كشور ما نيازمندى به نهضت زن هست اما نهضت سفيد اسلامى،نه نهضت سياه وتيره اروپايى،نهضتى كه دست جوانان شهوت پرست از شركت و دخالت در آن كوتاه باشد،نهضتى كه براستى از تعليمات عاليه اسلامى سرچشمه بگيرد نه اينكه به نام تغيير قانون مدنى قوانين مسلم اسلامى دستخوش هوا و هوس قرار گيرد،نهضتى كه دردرجه اول به يك بررسى عميق و منطقى بپردازد تا روشن كند در اجتماعاتى كه نام اسلام بر خود نهاده اند چه اندازه تعليمات اسلامى اجرا مى گردد.
اگر به يارى خدا توفيق ادامه اين مقالات همراه باشد،پس از آن كه در همه مسائل لازم حث خود را به پايان رسانديم كارنامه نهضت اسلامى زن را منتشر خواهيم كرد. آن وقت زن ايرانى خواهد ديد مى تواند نهضتى بپا كند كه هم نو و دنيا پسند و منطقى باشد و هم از فلسفه مستقل چهارده قرنى خودش سرچشمه گرفته باشد،بدون اينكه دست دريوزگى به طرف دنياى غرب دراز كرده باشد.
مساله اجازه پدر
مساله اى كه از نظر ولايت پدران بر دختران مطرح است اين است كه آيا در عقددوشيزگان-كه براى اولين بار شوهر مى كنند-اجازه پدر نيز شرط است يا نه؟
از نظر اسلام چند چيز مسلم است:
پسر و دختر هر دو از نظر اقتصادى استقلال دارند.هر يك از دختر و پسر اگر بالغ وعاقل باشند و بعلاوه رشيد باشند يعنى از نظر اجتماعى آن اندازه رشد فكرى داشته باشند كه بتوانند شخصا مال خود را حفظ و نگهدارى كنند،ثروت آنها را بايد دراختيار خودشان قرار داد.پدر يا مادر يا شوهر يا برادر و يا كس ديگر حق نظارت ودخالت ندارد.
مطلب مسلم ديگر مربوط به امر ازدواج است.پسران اگر به سن بلوغ برسند و واجدعقل و رشد باشند،خود اختياردار خود هستند و كسى حق دخالت ندارد.اما دختران: دختر اگر يك بار شوهر كرده است و اكنون بيوه است،قطعا از لحاظ اينكه كسى حق دخالت در كار او ندارد مانند پسر است;و اگر دوشيزه است و اولين بار است كه مى خواهد با مردى پيمان زناشويى ببندد چطور؟
در اينكه پدر اختياردار مطلق او نيست و نمى تواند بدون ميل و رضاى او،او را به هركس كه دلش مى خواهد شوهر بدهد حرفى نيست.چنانكه ديديم پيغمبر اكرم صريحادر جواب دخترى كه پدرش بدون اطلاع و نظر او،او را شوهر داده بود فرمود:اگر مايل نيستى مى توانى با ديگرى ازدواج كنى.اختلافى كه ميان فقها هست در اين جهت است كه آيا دوشيزگان حق ندارند بدون آنكه موافقت پدران را جلب كنند ازدواج كنند و ياموافقت پدران به هيچ وجه شرط صحت ازدواج آنها نيست؟
البته يك مطلب ديگر نيز مسلم و قطعى است كه اگر پدران بدون جهت از موافقت باازدواج دختران خود امتناع كنند،حق آنها ساقط مى شود و دختران در اين صورت-به اتفاق همه فقهاى اسلام-در انتخاب شوهر آزادى مطلق دارند.
راجع به اينكه آيا موافقت پدر شرط است يا نه،چنانكه گفتيم ميان فقها اختلاف است و شايد اكثريت فقها خصوصا فقهاى متاخر موافقت پدر را شرط نمى دانند ولى عده اى هم آن را شرط مى دانند.قانون مدنى ما از دسته دوم- كه فتواى آنها مطابق احتياط است- پيروى كرده است.
چون مطلب يك مساله مسلم اسلامى نيست،از نظر اسلامى درباره آن بحث نمى كنيم ولى از نظر اجتماعى لازم مى دانم در اين باره بحث كنم.بعلاوه،نظر شخصى خودم اين است كه قانون مدنى از اين جهت راه صوابى رفته است.
مرد بنده شهوت است و زن اسير محبت
فلسفه اينكه دوشيزگان لازم است-يا لااقل خوب است-بدون موافقت پدران بامردى ازدواج نكنند،ناشى از اين نيست كه دختر قاصر شناخته شده و از لحاظ رشداجتماعى كمتر از مرد به حساب آمده است.اگر به اين جهت بود،چه فرقى است ميان بيوه و دوشيزه كه بيوه شانزده ساله نيازى به موافقت پدر ندارد و دوشيزه هجده ساله طبق اين قول نياز دارد.بعلاوه،اگر دختر از نظر اسلام در اداره كار خودش قاصر است،چرا اسلام به دختر بالغ رشيد استقلال اقتصادى داده است و معاملات چند صد ميليونى او را صحيح و مستغنى از موافقت پدر يا برادر يا شوهر مى داند؟اين مطلب فلسفه ديگرى دارد كه گذشته از جنبه ادله فقهى،از اين فلسفه نمى توان چشم پوشيد و به نويسندگان قانون مدنى بايد آفرين گفت.
اين مطلب به قصور و عدم رشد عقلى و فكرى زن مربوط نيست،به گوشه اى ازروانشناسى زن و مرد مربوط است،مربوط است به حس شكارچى گرى مرد از يك طرف و به خوش باورى زن نسبت به وفا و صداقت مرد از طرف ديگر.
مرد بنده شهوت است و زن اسير محبت.آنچه مرد را مى لغزاند و از پا درمى آوردشهوت است، و زن به اعتراف روانشناسان صبر و استقامتش در مقابل شهوت از مردبيشتر است.اما آن چيزى كه زن را از پا در مى آورد و اسير مى كند اين است كه نغمه محبت و صفا و وفا و عشق از دهان مردى بشنود.خوش باورى زن در همين جاست. زن مادامى كه دوشيزه است و هنوز صابون مردان به جامه اش نخورده است،زمزمه هاى محبت مردان را به سهولت باور مى كند.
نمى دانم نظريات پروفسور ريك روانشناس امريكايى را تحت عنوان «دنيا براى مرد و زن يك جور نيست »در شماره 90 مجله زن روز خوانديد يا نخوانديد.اومى گويد:
«بهترين جمله اى كه يك مرد مى تواند به زنى بگويد،اصطلاح «عزيزم تو را دوست دارم »است.»
هم او مى گويد:
«خوشبختى براى يك زن يعنى به دست آوردن قلب يك مرد و نگهدارى او براى تمام عمر.»
رسول اكرم،آن روانشناس خدايى،اين حقيقت را چهارده قرن پيش به وضوح بيان كرده است. مى فرمايد:
«سخن مرد به زن:«تو را دوست دارم »هرگز از دل زن بيرون نمى رود.»
مردان شكارچى از اين احساس زن همواره استفاده مى كنند.دام «عزيزم از عشق تومى ميرم »براى شكار دخترانى كه درباره مردان تجربه اى ندارند بهترين دامهاست.
در اين روزها داستان زنى به نام افسر كه مى خواست خودكشى كند و مردى به نام جواد كه او را اغفال كرده بود،سر زبانها بود و كارشان به دادسرا كشيد.آن مرد براى اغفال افسر از فرمول فوق استفاده مى كند و افسر طبق نقل مجله زن روز چنين مى گويد:
«اگر چه با او حرف نمى زدم اما دلم مى خواست هر روز و هر ساعت او را ببينم. عاشقش نشده بودم اما به عشقى كه ابراز مى داشت نياز روحى داشتم.همه زنهاهمين طورند;قبل از آن كه عشق را دوست داشته باشند عاشق را دوست دارند وهميشه براى دختران و زنان پس از پيدا شدن عاشق،عشق به وجود مى آيد.من نيزاز اين قاعده مستثنى نبودم.»
تازه اين يك زن بيوه و تجربه ديده است.واى به حال دختران ناآزموده!
اينجاست كه لازم است دختر مرد ناآزموده،با پدرش-كه از احساسات مردان بهترآگاه است و پدران جز در شرايط استثنايى براى دختران خير و سعادت مى خواهندمشورت كند و لزوما موافقت او را جلب كند.
در اينجا قانون به هيچ وجه زن را تحقير نكرده است،بلكه دست حمايت خود را روى شانه او گذاشته است.اگر پسران ادعا كنند كه چرا قانون ما را ملزم به جلب موافقت پدران يا مادران نكرده است،آنقدر دور از منطق نيست كه كسى به نام دختران به لزوم جلب موافقت پدران اعتراض كند.
من تعجب مى كنم از كسانى كه هر روز با داستانهايى از قبيل داستان بيوك و زهره وعادل و نسرين مواجه هستند و مى بينند و مى شنوند و باز هم دختران را به تمرد وبى اعتنايى سبت به اوليايشان توصيه مى كنند.
اين كارها از نظر من نوعى تبانى است ميان افرادى كه مدعى دلسوزى نسبت به زن هستند و ميان صيادان و شكارچيان زن در عصر امروز;اينها براى آنها طعمه درست مى كنند،تيرآورى مى نمايند و شكارها را به سوى آنها رم مى دهند.
نويسنده «چهل پيشنهاد»در شماره 88 مجله زن روز مى گويد:
«ماده 1043 مخالف و ناقض همه مواد قانونى مربوط به بلوغ و رشد است،و نيزمخالف اصل آزادى انسانها و منشور ملل متحد است…»
مثل اينكه نويسنده چنين تصور كرده است كه مفاد ماده مزبور اين است كه پدران حق دارند از پيش خود دختران را به هر كس كه بخواهند شوهر دهند يا حق دارندبى جهت مانع ازدواج دختران خود بشوند.
اگر اختيار ازدواج به دست خود دختران باشد و موافقت پدر را شرط صحت ازدواج بدانيم، آنهم به شرط اينكه پدر سوء نيت يا كج سليقگى خاصى كه مانع ازدواج دختربشود نداشته باشد،چه عيبى دارد و چه منافاتى با اصل آزادى انسانها دارد؟اين يك احتياط و مراقبتى است كه قانون براى حفظ زن تجربه نكرده است و ناشى ازنوعى سوء ظن به طبيعت مرد است.
نويسنده مزبور مى گويد:
«قانونگذار ما دختر را در سن سيزده سالگى،پيش از آن كه رشد فكرى پيدا كند واصولا معنى ازدواج و همسر بودن و همسر داشتن را به درستى درك كند،صالح براى ازدواج مى داند و اجازه مى دهد يك چنين موجودى كه هنوز براى خريد و فروش چند كيلو سبزى صلاحيت ندارد،ازدواج كند و براى خودش شريك زندگى مادام العمر انتخاب نمايد اما به دخترى كه بيست و پنج يا چهل سال دارد ودرس خوانده و دانشگاه ديده است و به مقام عالى از دانش رسيده است اجازه نمى دهد بدون اجازه و تصويب پدر يا جد پدرى عوام و بى سواد خود ازدواج كند…»
اولا از كجاى قانون استفاده مى شود كه دختر سيزده ساله مى تواند بدون اجازه پدرازدواج كند و دختر بيست و پنج يا چهل ساله دانشگاه ديده نمى تواند؟ثانيا شرطيت اجازه پدر در حدودى است كه از عاطفه پدرى و درك احساسات مرد نسبت به زنان سرچشمه مى گيرد و اگر شكل مانع تراشى به خود بگيرد اعتبار ندارد.
ثالثا گمان نمى كنم يك نفر قاضى تا كنون پيدا شده باشد و مدعى شده باشد كه از نظرقانون مدنى رشد عقلى و فكرى در ازدواج شرط نيست و يك دختر سيزده ساله كه به قول نويسنده معنى ازدواج و انتخاب همسر را نمى فهمد،مى تواند ازدواج كند.قانون مدنى در ماده 211 چنين مى گويد:«براى اينكه متعاملين اهل محسوب شوند بايد بالغ و عاقل و رشيد باشند».هر چند در اين جمله كلمه «متعاملين »به كار رفته و باب نكاح باب معامله نيست اما چون دنباله يك عنوان كلى است(عقود،معاملات و الزامات)كه از ماده 181 آغاز مى شود،كارشناسان قانون مدنى ماده 211 را به عنوان «اهليت عام » تلقى كرده اند كه در همه عقود لازم است.
در تمام قباله هاى قديم،نام مرد را پس از«البالغ العاقل الرشيد»و نام زن را پس از«البالغة العاقلة الرشيدة »ذكر مى كردند.چگونه ممكن است نويسندگان قانون مدنى ازاين نكته غافل مانده باشند؟!
نويسندگان قانون مدنى باور نمى كرده اند كه كار انحطاط فكرى به اينجا بكشد كه باآنكه اهليت عام را ذكر كرده اند،لازم باشد كه مجددا ماده اى در باب نكاح به بلوغ وعقل و رشد اختصاص دهند.
يكى از شارحين قانون مدنى(آقاى دكتر سيد على شايگان)ماده 1064 را كه مى گويد:«عاقد بايد بالغ و عاقل و قاصد باشد»به خيال اينكه مربوط به زوجين است و اهليت آنها را براى نكاح بيان مى كند و شرط رشد را ذكر نكرده است،با ماده 211 كه اهليت عام را ذكر كرده است منافى دانسته و سپس در مقام توجيه برآمده است،در صورتى كه ماده 1064 مربوط به عاقد است و لازم نيست عاقد رشيد باشد.
آنچه در اين مورد قابل اعتراض است عمل مردم ايرانى است،نه قانون مدنى و نه قانون اسلام. در ميان مردم ما غالب پدران هنوز مانند دوران جاهليت،خود رااختياردار مطلق مى دانند و اظهار نظر دختر را در امر انتخاب همسر و شريك زندگى وپدر فرزندان آينده اش بى حيايى و خارج از نزاكت مى دانند و به رشد فكرى دختر-كه لزوم آن از مسلمات اسلام است-توجهى نمى كنند.چه بسيار است عقدهايى كه قبل ازرشد دختران صورت مى گيرد و شرعا باطل و بلااثر است.
عاقدها از رشد دختر تحقيق و جستجو نمى كنند،بلوغ دختر را كافى مى دانند،درصورتى كه مى دانيم چه داستانها از علماى بزرگ در زمينه آزمايش رشد عقلى وفكرى دختران در دست است.بعضى از علما رشد دينى دختر را شرط مى دانسته اند; تنها به عقد بستن دخترى تن مى دادند كه در اصول دين بتواند استدلال كند،و متاسفانه غالب اولياء اطفال و عاقدها اين مراعاتها را نمى كنند.
اما مثل اينكه بنا نيست عمل اين مردم انتقاد شود;بايد همه كاسه ها و كوزه ها را سرقانون مدنى شكست و افكار مردم را متوجه معايب قانون مدنى- كه زاييده قوانين اسلامى است- كرد.
ايرادى كه به نظر من بر قانون مدنى وارد است مربوط به ماده 1042 است.اين ماده مى گويد:
«بعد از رسيدن به سن پانزده سال تمام نيز اناث نمى توانند مادام كه به سن هجده سال تمام نرسيده اند بدون اجازه ولى خود شوهر كنند.»
طبق اين ماده،دختر ميان پانزده و هجده(هر چند بيوه باشد)بدون اجازه ولى نمى تواند شوهر كند،در صورتى كه نه از نظر فقه شيعه و نه از نظر اعتبار عقلى اگر زنى واجد شرايط بلوغ و رشد باشد و يك بار هم شوهر كرده است لزومى ندارد كه موافقت پدر را جلب كند.
بخش چهارم:
اسلام و تجدد زندگى(1)
اينجانب در مقدمه كتاب انسان و سرنوشت كه مساله عظمت و انحطاط مسلمين رابررسى كرده ام،تحقيق در علل انحطاط مسلمين را در سه بخش قابل بررسى دانسته ام: بخش اسلام، بخش مسلمين،بخش عوامل بيگانه.
در آن مقدمه،يكى از موضوعات بيست و هفتگانه اى كه بررسى و تحقيق در آنها رالازم شمرده ام همين موضوع است و وعده داده ام كه رساله اى تحت عنوان «اسلام ومقتضيات زمان »در اين زمينه منتشر كنم و البته يادداشتهاى زيادى قبلا براى آن تهيه كرده ام.
در اين سلسله مقالات نمى توان تمام مطالبى كه بايد به صورت يك رساله درآيدگنجانيد،ولى تا آنجا كه اجمالا ذهن خوانندگان محترم اين مقالات را درباره اين موضوع روشن كنم توضيح خواهم داد.
موضوع «مذهب و پيشرفت »از موضوعاتى است كه بيشتر و پيشتر از آن كه براى ما مسلمانان مطرح باشد،براى پيروان ساير مذاهب مطرح بوده است.بسيارى ازروشنفكران جهان فقط از آن جهت مذهب را ترك كرده اند كه فكر مى كرده اند ميان مذهب و تجدد زندگى ناسازگارى است;فكر مى كرده اند لازمه ديندارى توقف و سكون و مبارزه با تحرك و تحول است،و به عبارت ديگر خاصيت مذهب را ثبات ويكنواختى و حفظ شكلها و صورتهاى موجود مى دانسته اند.
نهرو نخست وزير فقيد هند عقايد ضد مذهبى داشته است و به هيچ دين و مذهبى معتقد نبوده است.از گفته هاى وى چنين برمى آيد كه چيزى كه وى را از مذهب متنفركرده است جنبه «دگم »و يكنواختى مذهب است.
نهرو در اواخر عمر در وجود خودش و در جهان يك خلا احساس مى كند و معتقدمى شود اين خلا را جز نيروى معنوى نمى تواند پر كند.در عين حال از نزديك شدن به مذهب به خاطر همان حالت جمود و يكنواختى كه فكر مى كند در هر مذهبى هست وحشت مى كند.
يك روزنامه نگار هندى به نام كارانجيا در اواخر عمر نهرو با وى مصاحبه اى به عمل آورده است(به فارسى چاپ شده است)و ظاهرا آخرين اظهار نظرى است كه نهرو درباره مسائل كلى جهانى كرده است.
كارانجيا آنجا كه راجع به گاندى با وى مذاكره مى كند مى گويد:بعضى ازروشنفكران و عناصر مترقى عقيده دارند كه گاندى جى با راه حل هاى احساساتى وروشهاى معنوى و روحانى خود اعتقادات ابتدايى شما را به سوسياليسم علمى متزلزل و ضعيف ساخت.
نهرو ضمن جوابى كه مى دهد مى گويد:استفاده از روشهاى معنوى و روحانى نيزلازم و خوب است.من هميشه در اين مورد با گاندى جى هم عقيده بودم و چه بسا كه امروز استفاده از اين وسايل را لازمتر مى شمارم،زيرا امروز در برابر خلا معنوى تمدن جديدى كه رواج مى پذيرد بيش از ديروز بايد پاسخهاى معنوى و روحانى بيابيم.
كارانجيا سپس راجع به ماركسيسم از وى سؤالاتى مى كند و نهرو برخى نارساييهاى ماركسيسم را گوشزد مى كند و دوباره همان راه حل هاى روحى را طرح مى كند.در اين وقت كارانجيا به وى مى گويد:
آقاى نهرو!آيا اظهارات شما كه اكنون از مفاهيم راه حل هاى اخلاقى و روحى سخن مى گوييد، ميان جناب عالى با جواهر لعل ديروز(يعنى خود نهرو در زمان جوانى)تفاوتى به وجود نمى آورد؟آنچه شما مى گوييد اين تصور را ايجاد مى كند كه آقاى نهرو در شامگاه عمرش در جستجوى خداوند برآمده است.
نهرو مى گويد:آرى،من تغيير يافته ام.تاكيد من بر روى موازين و راه حل هاى اخلاقى و روحى بدون توجه و نادانسته نيست…سپس خود وى مى گويد:اكنون اين مساله پيش مى آيد كه چگونه مى توان اخلاق و روحيات را به سطح عاليترى بالا برد؟ و اين طور جواب مى دهد: بديهى است براى اين منظور مذهب وجود دارد،امامتاسفانه مذهب به شكلى كوته نظرانه و به صورت پيروى از دستورهاى خشك وقالبى و انجام بعضى تشريفات معين پايين آمده است. شكل ظاهرى و صدف خارجى آن باقى مانده است در حالى كه روح و مفهوم واقعى آن از ميان رفته است.
اسلام و مقتضيات زمان
در ميان اديان و مذاهب،هيچ دين و مذهبى مانند اسلام در شؤون زندگى مردم مداخله نكرده است.اسلام در مقررات خود به يك سلسله عبادات و اذكار و اوراد ويك رشته اندرزهاى اخلاقى اكتفا نكرده است;همان طورى كه روابط بندگان با خدارا بيان كرده است،خطوط اصلى روابط انسانها و حقوق و وظايف افراد را نسبت به يكديگر نيز در شكلهاى گوناگون بيان كرده است.قهرا پرسش انطباق با زمان درباره اسلام كه چنين دينى است بيشتر مورد پيدا مى كند.
خصلت انطباق اسلام با زمان از نظر خارجيان
اتفاقا بسيارى از دانشمندان و نويسندگان خارجى،اسلام را از نظر قوانين اجتماعى و مدنى مورد مطالعه قرار داده اند و قوانين اسلامى را به عنوان يك سلسله قوانين مترقى ستايش كرده و خاصيت زنده و جاويد بودن اين دين و قابليت انطباق قوانين آن را با پيشرفتهاى زمان مورد توجه و تمجيد قرار داده اند.
برنارد شاو نويسنده معروف و آزاد فكر انگليسى گفته است:
«من هميشه نسبت به دين محمد به واسطه خاصيت زنده بودن عجيبش نهايت احترام را داشته ام.به نظر من اسلام تنها مذهبى است كه استعداد توافق و تسلط برحالات گوناگون و صور متغير زندگى و مواجهه با قرون مختلف را دارد.
چنين پيش بينى مى كنم و از همين اكنون آثار آن پديدار شده است كه ايمان محمدمورد قبول اروپاى فردا خواهد بود.
روحانيون قرون وسطى در نتيجه جهالت يا تعصب،شمايل تاريكى از آيين محمد رسم مى كردند.او به چشم آنها از روى كينه و عصبيت،ضد مسيح جلوه كرده بود. من درباره اين مرد،اين مرد فوق العاده،مطالعه كردم و به اين نتيجه رسيدم كه نه تنهاضد مسيح نبوده بلكه بايد نجات دهنده بشريت ناميده شود.به عقيده من اگر مردى چون او صاحب اختيار دنياى جديد بشود،طورى در حال مسائل و مشكلات دنياتوفيق خواهد يافت كه صلح و سعادت آرزوى بشر تامين خواهد شد.»
دكتر شبلى شميل يك عرب لبنانى مادى مسلك است.او براى اولين بار بنياد انواع دارون را به ضميمه شرح بوخنر آلمانى به عنوان حربه اى عليه عقايد مذهبى،به زبان عربى ترجمه كرد و در اختيار عربى زبانان قرار داد.
وى با آنكه ماترياليست است،از اعجاب و تحسين نسبت به اسلام و عظمت آورنده آن خوددارى نمى كند و همواره اسلام را به عنوان يك آيين زنده و قابل انطباق با زمان ستايش مى كند.
اين مرد در جلد دوم كتابى كه به نام «فلسفة النشوء و الارتقاء»به عربى منتشر كرده است، مقاله اى دارد تحت عنوان «القرآن و العمران ».اين مقاله را در رد يكى ازخارجيان كه به كشورهاى اسلامى مسافرت كرده و اسلام را مسؤول انحطاط مسلمين دانسته،نوشته است.
شبلى شميل سعى دارد در اين مقاله ثابت كند كه علت انحطاط مسلمين انحراف ازتعاليم اجتماعى اسلامى است نه اسلام،و آن عده از غربيها كه به اسلام حمله مى كنند يااسلام را نمى شناسند و يا سوء نيت دارند و مى خواهند با بدبين كردن شرقيها به قوانين و مقرراتى كه به هر حال از ميان خودشان برخاسته،طوق بندگى خود را به گردن آنهابگذارند.
در عصر ما اين پرسش كه آيا اسلام با مقتضيات زمان هماهنگى دارد يا نه،عموميت پيدا كرده است.اينجانب كه با طبقات مختلف و مخصوصا طبقه تحصيل كرده و دنيا ديده برخورد و معاشرت دارم،هيچ مطلبى را نديده ام به اندازه اين مطلب موردسؤال و پرسش واقع شود.
اشكالات
گاهى به پرسش خود رنگ فلسفى مى دهند و مى گويند:در اين جهان همه چيز در تغيير است، هيچ چيزى ثابت و يكنواخت باقى نمى ماند،اجتماع بشر نيز از اين قاعده مستثنى نيست و چگونه ممكن است يك سلسله قوانين اجتماعى براى هميشه بتواندثابت و باقى بماند؟
اگر صرفا از نظر فلسفى اين مساله را مورد توجه قرار دهيم،جوابش واضح است. آن چيزى كه همواره در تغيير است،نو و كهنه مى شود،رشد و انحطاط دارد،ترقى وتكامل دارد،همانا مواد و تركيبات مادى اين جهان است و اما قوانين جهان ثابت است. مثلا موجودات زنده طبق قوانين خاصى تكامل پيدا كرده و مى كنند و دانشمندان قوانين تكامل را بيان كرده اند.خود موجودات زنده دائما در تغيير و تكاملند،اماقوانين تغيير و تكامل چطور؟البته قوانين تغيير و تكامل،متغير و متكامل نيستند وسخن ما درباره قوانين است.در اين جهت فرق نمى كند كه قانون مورد نظر يك قانون طبيعى باشد يا يك قانون وضعى و قراردادى،زيرا ممكن ست يك قانون وضعى وقراردادى از طبيعت و فطرت سرچشمه گرفته باشد و تعيين كننده خط سير تكاملى افراد و اجتماعات بشرى باشد.
ولى پرسشهايى كه در زمينه انطباق و عدم انطباق اسلام با مقتضيات زمان وجوددارد،تنها جنبه كلى و فلسفى ندارد.آن پرسشى كه بيش از هر پرسش ديگر تكرارمى شود اين است كه قوانين در زمينه احتياجات وضع مى شود و احتياجات اجتماعى بشر ثابت و يكنواخت نيست، پس قوانين اجتماعى نيز نمى تواند ثابت و يكنواخت باشد.
اين پرسش چه پرسش خوب و ارزنده اى است!اتفاقا يكى از جنبه هاى اعجاز آميز دين مبين اسلام-كه هر مسلمان فهميده و دانشمندى از آن احساس غرورو افتخار مى كند-اين است كه اسلام در مورد احتياجات ثابت فردى يا اجتماعى،قوانين ثابت و در مورد احتياجات موقت و متغير وضع متغيرى در نظر گرفته است و مابه يارى خداوند تا اندازه اى كه با اين سلسله مقالات متناسب باشد شرح خواهيم داد.
خود زمان با چه چيز منطبق شود؟
اما قبل از آن كه وارد اين مبحث بشويم،ذكر دو مطلب را لازم مى دانم:
يكى اينكه اكثر افرادى كه از پيشرفت و تكامل و تغيير اوضاع زمان دم مى زنند،خيال مى كنند هر تغييرى كه در اوضاع اجتماعى پيدا مى شود،خصوصا اگر از مغرب زمين سرچشمه گرفته باشد بايد به حساب تكامل و پيشرفت گذاشت،و اين ازگمراه كننده ترين افكارى است كه دامنگير مردم امروز شده است.
به خيال اين گروه،چون وسايل و ابزارهاى زندگى روز به روز عوض مى شود وكاملتر جاى ناقصتر را مى گيرد و چون علم و صنعت در حال پيشرفت است،پس تمام تغييراتى كه در زندگى انسانها پيدا مى شود نوعى پيشرفت و رقاء است و بايد استقبال كرد،بلكه جبر زمان است و خواه ناخواه جاى خود را باز مى كند،در صورتى كه نه همه تغييرات نتيجه مستقيم علم و صنعت است و نه ضرورت و جبرى در كار است.
در همان حالى كه علم در حال پيشروى است،طبيعت هوسباز و درنده خوى بشرهم بيكار نيست.علم و عقل،بشر را به سوى كمال جلو مى برد و طبيعت هوسباز ودرنده خوى بشر سعى دارد بشر را به سوى فساد و انحراف بكشاند.طبيعت هوسباز ودرنده خو همواره سعى دارد علم را به صورت ابزارى براى خود درآورد و در خدمت هوسهاى شهوانى و حيوانى خود بگمارد.
زمان همان طورى كه پيشروى و تكامل دارد،فساد و انحراف هم دارد.بايد باپيشرفت زمان پيشروى كرد و با فساد و انحراف زمان هم بايد مبارزه كرد.مصلح ومرتجع هر دو عليه زمان قيام مى كنند،با اين تفاوت كه مصلح عليه انحراف زمان ومرتجع عليه پيشرفت زمان قيام مى كند.اگر زمان و تغييرات زمان را مقياس كلى خوبيها و بديها بدانيم،پس خود زمان و تغييرات آن را با چه مقياسى اندازه گيرى كنيم؟ اگر همه چيز را با زمان بايد تطبيق كنيم، خود زمان را با چه چيزى تطبيق دهيم؟اگربشر بايد دست بسته در همه چيز تابع زمان و تغييرات زمان باشد،پس نقش فعال وخلاق و سازنده اراده بشر كجا رفت؟
انسان كه بر مركب زمان سوار است و در حال حركت است نبايد از هدايت ورهبرى اين مركب،آنى غفلت كند.آنان كه همه از تغييرات زمان دم مى زنند و ازهدايت و رهبرى زمان غافلند،نقش فعال انسان را فراموش كرده اند و ماننداسب سوارى هستند كه خود را در اختيار اسب قرار داده است.
انطباق يا نسخ؟
مطلب دومى كه لازم است در اينجا يادآورى كنم اين است كه بعضى از افرادمشكل «اسلام و مقتضيات زمان »را با فرمول بسيار ساده و آسانى حل كرده اند، مى گويند دين اسلام يك دين جاودانى است و با هر عصر و زمانى قابل انطباق است. همينكه مى پرسيم كيفيت اين انطباق چگونه است و فرمول آن چيست؟مى گويند:اگرديديم اوضاع زمان عوض شد،فورا آن قوانين را نسخ مى كنيم و قانون ديگر به جاى آنها وضع مى كنيم!!
نويسنده «چهل پيشنهاد»اين مشكل را به همين صورت حل كرده است; مى گويد:
«قوانين دنيوى اديان بايد حالت نرمش و انعطاف داشته و با پيشرفت علم و دانش وتوسعه تمدن،هماهنگ و سازگار باشد و اين قبيل نرمشها و انعطاف و قابل تطبيق به اقتضاى زمان بودن نه تنها بر خلاف تعاليم عاليه اسلام نيست بلكه مطابق روح آن مى باشد(مجله زن روز، شماره 90،صفحه 75).»
نويسنده مزبور،در قبل و بعد اين جمله ها مى گويد:چون مقتضيات زمان در تغييراست و هر زمانى قانون نوينى ايجاب مى كند و قوانين مدنى و اجتماعى اسلام متناسب است با زندگى ساده عرب جاهليت و غالبا عين رسوم و عادات عرب جاهلى است وبا زمان حاضر تطبيق نمى كند،پس بايد قوانين ديگرى امروز به جاى آنها وضع شود.
از اين گونه اشخاص بايد بپرسيد:اگر معنى قابليت انطباق با زمان قابليت آن براى منسوخ شدن است،كدام قانون است كه اين نرمش و انعطاف را ندارد؟كدام قانون است كه به اين معنى قابل انطباق با زمان نيست؟!
اين توجيه براى نرمش و قابليت انطباق اسلام با زمان،درست مثل اين است كه كسى بگويد: كتاب و كتابخانه بهترين وسيله لذت بردن از عمر است.اما همينكه از اوتوضيح بخواهيد، بگويد:براى اينكه انسان هر وقت هوس كيف و لذت بكند،فوراكتابها را حراج مى كند و پول آنها را صرف بساط عيش و نوش مى كند.
نويسنده مزبور مى گويد:
«تعليمات اسلام بر سه قسم است:قسم اول اصول عقايد است از قبيل توحيد ونبوت و معاد و غيره.قسم دوم عبادات است از قبيل مقدمات و مقارنات نماز و روزه و وضو و طهارت و حج و غيره.قسم سوم قوانينى است كه به زندگى مردم مربوط است.
قسم اول و دوم جزء دين است و آن چيزى كه مردم بايد براى هميشه براى خودحفظ كنند همانها هستند.اما قسم سوم جزء دين نيست،زيرا دين با زندگى مردم سر و كار ندارد و پيغمبر هم اين قوانين را به عنوان اينكه جزء دين است و مربوط به وظيفه رسالت است نياورده بلكه چون اتفاقا آن حضرت زمامدار بود به اين مسائل هم پرداخت و گرنه شان دين فقط اين است كه مردم را به عبادت و نماز و روزه واداركند.دين را با زندگى دنياى مردم چه كار؟»
من نمى توانم باور كنم يك نفر در يك كشور اسلامى زندگى كند و اين اندازه ازمنطق اسلام بى خبر باشد.
مگر قرآن هدف انبيا و مرسلين را بيان نكرده است؟!مگر قرآن در كمال صراحت نمى گويد: لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس بالقسط (1) ما همه پيامبران را با دلايل روشن فرستاديم و با آنها كتاب و مقياس فرود آورديم تامردم به عدالت قيام كنند.قرآن عدالت اجتماعى را به عنوان يك هدف اصلى براى همه انبياء ذكر مى كند.
اگر مى خواهيد به قرآن عمل نكنيد،چرا گناه بزرگترى مرتكب مى شويد و به اسلام و قرآن تهمت مى زنيد؟اكثر بدبختيهايى كه امروز گريبانگير بشر شده،از همين جاست كه اخلاق و قانون يگانه پشتوانه خود را كه دين است از دست داده اند.
ما با اين نغمه كه اسلام خوب است اما به شرط اينكه محدود به مساجد و معابدباشد و به اجتماعى كارى نداشته باشد،در حدود نيم قرن است كه آشناييم.اين نغمه ازماوراء مرزهاى كشورهاى اسلامى بلند شده و در همه كشورهاى اسلامى تبليغ شده است.بگذاريد من اين جمله را به زبان ساده تر و فارسى تر تفسير كنم تا مقصودگويندگان اصلى آن را بهتر توضيح دهم.
خلاصه معنى آن اين است:«اسلام تا آنجا كه در برابر كمونيسم بايستد و جلو آن رابگيرد،بايد بماند اما آنجا كه با منافع غرب تماس دارد بايد برود».مقررات عبادى اسلام از نظر مردم مغرب زمين بايد باقى باشد تا در مواقع لزوم بتوان مردم را عليه كمونيسم به عنوان يك سيستم الحادى و ضد خدا به حركت آورد.اما مقررات اجتماعى اسلامى كه فلسفه زندگى مردم مسلمان به شمار مى رود و مسلمانان با داشتن آنها در مقابل مردم مغرب زمين احساس استقلال و شخصيت مى كنند و مانع هضم شدن آنها در هاضمه حريص مغرب زمين است،بايد از ميان برود.
متاسفانه ابداع كنندگان اين تز كور خوانده اند.
اولا چهارده قرن است كه قرآن اصل «نؤمن ببعض و نكفر ببعض » را از اعتبارانداخته است و اعلام داشته است كه مقررات اسلام تفكيك ناپذير است.
ثانيا گمان مى كنم وقت آن رسيده است كه مردم مسلمان،ديگر فريب اين نيرنگهارا نخورند. قوه نقادى مردم كم و بيش بيدار شده است و تدريجا ميان مظاهر پيشرفت و ترقى كه محصول شكفتن نيروى علمى و فكرى بشر است و ميان مظاهر فساد وانحراف هر چند از مغرب سرچشمه گرفته باشد فرق مى گذارند.
مردم سرزمينهاى اسلامى بيش از پيش به ارزش تعليمات اسلامى پى برده اند وتشخيص داده اند يگانه فلسفه مستقل زندگى آنها اسلام و مقررات اسلامى است و باهيچ قيمتى آن را از دست نخواهند داد.مردم مسلمان پى برده اند كه تبليغ عليه قوانين اسلامى جز يك نيرنگ استعمارى نيست.
ثالثا ابداع كنندگان اين تز بايد بدانند اسلام هنگامى قادر است در مقابل يك سيستم الحادى يا غير الحادى مقاومت كند كه به صورت يك فلسفه زندگى بر اجتماع حكومت كند و به گوشه مساجد و معابد محدود نباشد.اسلامى كه او را به گوشه معابدو مساجد محصور كرده باشند، همان طورى كه ميدان را براى افكار غربى خالى مى كند براى افكار ضد غربى نيز خالى خواهد كرد.غرامتى كه امروز غرب در برخى كشورهاى اسلامى مى پردازد ثمره همين اشتباه است.
اسلام و تجدد زندگى(2)
انسان تنها جاندارى نيست كه اجتماعى زندگى مى كند;بسيارى از حيوانات بالاخص حشرات زندگى اجتماعى دارند و از يك سلسله مقررات و نظامات حكيمانه پيروى مى كنند;اصول تعاون،تقسيم كار،توليد و توزيع،فرماندهى و فرمانبرى،امر واطاعت بر اجتماع آنها حكمفرماست.
زنبور عسل و بعضى از مورچه ها و موريانه ها از تمدن و نظامات و تشكيلاتى برخوردارند كه سالها بلكه قرنها بايد بگذرد تا انسان-كه خود را اشرف مخلوقات مى شمارد-به پايه آنها برسد.
تمدن آنها،بر خلاف تمدن بشر،ادوارى از قبيل عهد جنگل،عهد حجر،عهد آهن،عهد اتم طى نكرده است.آنها از اولى كه پا به اين دنيا گذاشته اند داراى همين تمدن وتشكيلات بوده اند كه امروز هستند و تغييرى در اوضاع آنها رخ نداده است.اين انسان است كه به مصداق و خلق الانسان ضعيفا (2) زندگى اش از صفر شروع شده و به سوى بى نهايت پيش مى رود.
براى حيوانات مقتضيات زمان هميشه يك جور است;اقتضاهاى زمان زندگى آنهارا دگرگون نمى كند.براى آنها تجدد خواهى و نو پرستى معنى ندارد،جهان نو و كهنه وجود ندارد.علم براى آنها هر روز كشف تازه اى نمى كند و اوضاع آنها را دگرگون نمى سازد،صنايع سبك و سنگين هر روز به شكل جديدتر و كاملترى به بازار آنهانمى آيد،چرا؟چون با غريزه زندگى مى كنند نه با عقل.
اما انسان.زندگى اجتماعى انسان دائما دستخوش تغيير و تحول است.هر قرنى براى انسان دنيا عوض مى شود.راز اشرف مخلوقات بودن انسان هم در همين جاست. انسان فرزند بالغ و رشيد طبيعت است;به مرحله اى رسيده است كه ديگر نيازى به قيمومت و سرپرستى مستقيم طبيعت،به اينكه نيروى مرموزى به نام «غريزه »او راهدايت كند ندارد.او با عقل زندگى مى كند نه با غريزه.
طبيعت،انسان را بالغ شناخته و آزاد گذاشته و سرپرستى خود را از او برداشته است.آنچه را حيوان با غريزه و با قانون طبيعى غير قابل سرپيچى انجام مى دهد،انسان با نيروى عقل و علم و با قوانين وضعى و تشريعى كه قابل سرپيچى است بايد انجام دهد.
راز فسادها و انحرافهايى كه انسانها از مسير پيشرفت و تكامل پيدا مى كنند،رازتوقفها و انحطاطها،راز سقوطها و هلاكتها نيز در همين جاست.
براى انسان همان طور كه راه پيشرفت و ترقى باز است،راه فساد و انحراف وسقوط هم بسته نيست.
انسان رسيده به آن مرحله كه به تعبير قرآن كريم بار امانتى كه آسمانها و زمين وكوهها نتوانستند كشيد،به دوش بگيرد;يعنى زندگى آزاد را بپذيرد و مسؤوليت تكليف و وظيفه و قانون را قبول كند،و به همين دليل از ظلم و جهل،از خودپرستى واشتباهكارى نيز مصون نيست.
قرآن كريم آنجا كه اين استعداد عجيب انسان را در تحمل امانت تكليف و وظيفه بيان مى كند، بلافاصله او را با صفتهاى «ظلوم »و«جهول »نيز توصيف مى نمايد.
اين دو استعداد در انسان،استعداد تكامل و استعداد انحراف،از يكديگرتفكيك ناپذيرند. انسان مانند حيوان نيست كه در زندگى اجتماعى نه به جلو برود و نه به عقب،نه به چپ برود و نه به راست.در زندگى انسانها گاهى پيشروى است و گاهى عقبگرد.در زندگى انسانها اگر حركت و سرعت هست توقف و انحطاط هم هست،اگر پيشرفت و تكامل هست فساد و انحراف هم هست،اگر عدالت و نيكى هست ظلم وتجاوز هم هست،اگر مظاهر علم و عقل هست مظاهر جهل و هواپرستى هم هست.
تغييرات و پديده هاى نوى كه در زمان پيدا مى شود ممكن است از قسم دوم باشد.
جامدها و جاهلها
از جمله خاصيتهاى بشر افراط و تفريط است.انسان اگر در حد اعتدال بايستدكوشش مى كند ميان تغييرات نوع اول و نوع دوم تفكيك كند،كوشش مى كند زمان رابا نيروى علم و ابتكار و سعى و عمل جلو ببرد،كوشش مى كند خود را با مظاهر ترقى وپيشرفت زمان تطبيق دهد،و هم كوشش مى كند جلو انحرافات زمان را بگيرد و ازهمرنگ شدن با آنها خود را بركنار دارد.
اما متاسفانه هميشه اين طور نيست.دو بيمارى خطرناك همواره آدمى را در اين زمينه تهديد مى كند:بيمارى جمود و بيمارى جهالت.نتيجه بيمارى اول توقف وسكون و بازماندن از پيشروى و توسعه است،و نتيجه بيمارى دوم سقوط و انحراف است.
جامد از هر چه نو است متنفر است و جز با كهنه خو نمى گيرد،و جاهل هر پديده نو ظهورى را به نام مقتضيات زمان،به نام تجدد و ترقى موجه مى شمارد.جامد هرتازه اى را فساد و انحراف مى خواند و جاهل همه را يكجا به حساب تمدن و توسعه علم و دانش مى گذارد.
جامد ميان هسته و پوسته،وسيله و هدف،فرق نمى گذارد.از نظر او دين مامورحفظ آثار باستانى است.از نظر او قرآن نازل شده است براى اينكه جريان زمان رامتوقف كند و اوضاع جهان را به همان حالى كه هست ميخكوب نمايد.از نظر اوعم جزء خواندن،با قلم نى نوشتن، از قلمدان مقوايى استفاده كردن،در خزانه حمام شستشو كردن،با دست غذا خوردن،چراغ نفتى سوختن،جاهل و بى سواد زيستن رابه عنوان شعائر دينى بايد حفظ كرد.جاهل بر عكس، چشم دوخته ببيند در دنياى مغرب چه مد تازه و چه عادت نوى پيدا شده است كه فورا تقليد كند و نام تجدد و جبرزمان روى آن بگذارد.
جامد و جاهل متفقا فرض مى كنند كه هر وضعى كه در قديم بوده است جزء مسائل و شعائر دينى است،با اين تفاوت كه جامد نتيجه مى گيرد اين شعائر را بايد نگهدارى كرد و جاهل نتيجه مى گيرد اساسا دين ملازم است با كهنه پرستى و علاقه به سكون وثبات.
در قرون اخير مساله تناقض علم و دين در ميان مردم مغرب زمين زياد مورد بحث و گفتگو واقع شده است.فكر تناقض دين و علم دو ريشه دارد:يكى اينكه كليساپاره اى از مسائل علمى و فلسفى قديم را به عنوان مسائل دينى كه از جنبه دينى نيزبايد به آنها معتقد بود پذيرفته بود و ترقيات علوم،خلاف آنها را ثابت كرد.ديگر از اين راه كه علوم وضع زندگى را دگرگون كرد و شكل زندگى را تغيير داد.
جامدهاى متدين نما همان طورى كه به پاره اى مسائل فلسفى بى جهت رنگ مذهبى دادند، شكل ظاهر مادى زندگى را هم مى خواستند جزء قلمرو دين به شمارآورند.افراد جاهل و بى خبر نيز تصور كردند كه واقعا همين طور است و دين براى زندگى مادى مردم شكل و صورت خاصى در نظر گرفته است و چون به فتواى علم بايد شكل مادى زندگى را عوض كرد، پس علم فتواى منسوخيت دين را صادر كرده است.
جمود دسته اول و بى خبرى دسته دوم فكر موهوم تناقض علم و دين را به وجودآورد.
تمثيل قرآن
اسلام دينى است پيشرو و پيش برنده.قرآن كريم براى اينكه مسلمانان را متوجه كند كه همواره بايد در پرتو اسلام در حال رشد و نمو و تكامل باشند،مثلى مى آورد. مى گويد:مثل پيروان محمد مثل دانه اى است كه در زمين كاشته شود.آن دانه ابتدا به صورت برگ نازكى از زمين مى دمد،سپس خود را نيرومند مى سازد،سپس روى ساقه خويش مى ايستد.آنچنان با سرعت و قوت اين مراحل را طى مى كند كه كشاورزان رابه شگفت مى آورد.
اين مثلى است از جامعه اى كه منظور قرآن است،نمودارى است از آنچه آرزوى قرآن است. قرآن اجتماعى را پى ريزى مى كند كه دائما در حال رشد و توسعه وانبساط و گسترش باشد.
ويل دورانت مى گويد:هيچ دينى مانند اسلام پيروان خويش را به نيرومندى دعوت نكرده است.تاريخ صدر اسلام نشان داد كه اسلام چقدر براى اينكه اجتماعى را از نو بسازد و پيش ببرد تواناست.
اسلام،هم با جمود مخالف است و هم با جهالت.خطرى كه متوجه اسلام است،هم از ناحيه اين دسته است و هم از ناحيه آن دسته.جمودها و خشك مغزى ها و علاقه نشان دادن به هر شعار قديمى-و حال آنكه ربطى به دين مقدس اسلام ندارد-بهانه به دست مردم جاهل مى دهد كه اسلام را مخالف تجدد به معنى واقعى بشمارند.و ازطرف ديگر،تقليدها و مدپرستى ها و غرب زدگى ها و اعتقاد به اينكه سعادت مردم مشرق زمين در اين است كه جسما و روحا و ظاهرا و باطنا فرنگى بشوند،تمام عادات و آداب و سنن آنها را بپذيرند،قوانين مدنى و اجتماعى خود را كوركورانه باقوانين آنها تطبيق دهند،بهانه اى به دست جامدها داده كه به هر وضع جديدى با چشم بدبينى بنگرند و آن را خطرى براى دين و استقلال و شخصيت اجتماعى ملتشان به شمار آورند.
در اين ميان آن كه بايد غرامت اشتباه هر دو دسته را بپردازد اسلام است.
جمود جامدها به جاهلها ميدان تاخت و تاز مى دهد و جهالت جاهلها جامدها را درعقايد خشكشان متصلب تر مى كند.
عجبا!اين جاهلان متمدن نما گمان مى كنند زمان «معصوم »است.مگر تغييرات زمان جز به دست بشر به دست كس ديگر ساخته مى شود؟از كى و از چه تاريخى بشرعصمت از خطا پيدا كرده است،تا تغييرات زمان از خطا و اشتباه معصوم بماند؟
بشر همان طورى كه تحت تاثير تمايلات علمى،اخلاقى،ذوقى،مذهبى قرار داردو هر زمان ابتكار تازه اى در طريق صلاح بشريت مى كند،تحت تاثير تمايلات خودپرستى،جاه طلبى، هوسرانى،پولدوستى،استثمارگرى هم هست.بشر همان طورى كه موفق به كشفهاى تازه و پيدا كردن راههاى بهتر و وسايل بهتر مى شود،احيانادچار خطا و اشتباه هم مى شود.اما جاهل خود باخته اين حرفها را نمى فهمد;تكيه كلامش اين است كه دنيا امروز چنين است، دنيا امروز چنان است.
عجيب تر اينكه اينها اصول زندگى را از روى كفش،كلاه و لباسشان قياس مى گيرند:چون كفش و كلاه،نو و كهنه دارد و در زمانى كه نو است و تازه از قالب درآمده قيمت دارد و بايد خريد و پوشيد و همينكه كهنه شد بايد آن را دور انداخت،پس همه حقايق عالم از اين قبيل است.از نظر اين جاهلان،خوب و بد مفهومى جز نوو كهنه ندارد.از نظر اينها فئوداليسم(يعنى اينكه يك زورمند به ناحق نام مالك روى خود بگذارد و سر جاى خود بنشيند و صدها دست و بازو كار كنند كه دهان آن يكى بجنبد)به اين دليل بد است كه ديگر كهنه شده است،دنياى امروز نمى پسندد،دوره اش گذشته و از«مد»افتاده است;اما روز اولى كه پيدا شد و تازه از قالب در آمده و به بازارجهان عرضه شده بود،خوب بود.
از نظر اينها استثمار زن بد است،چون دنياى امروز ديگر نمى پسندد و زير بار آن نمى رود.اما ديروز كه به زن ارث نمى دادند،حق مالكيت برايش قائل نبودند،اراده وعقيده اش را محترم نمى شمردند،خوب بود چون نو بود و تازه به بازار آمده بود.
از نظر اين گونه افراد چون عصر عصر فضاست و ديگر نمى توان هواپيما را گذاشت و الاغ سوارى كرد،برق را گذاشت و چراغ نفتى روشن كرد،كارخانه هاى عظيم ريسندگى را گذاشت و با چرخ دستى نخريسى كرد،ماشينهاى غول پيكر چاپ راگذاشت و دستنويسى كرد،همين طور نمى شود،در مجالس رقص شركت نكرد،به «مايو»پارتى و«آشپزخونه »پارتى نرفت،عربده مستانه نكشيد،پوكر نزد،مد بالاى زانو نپوشيد زيرا همه اينها پديده قرن مى باشند و اگر نكنند به عصر الاغ سوارى برگشته اند.
كلمه «پديده قرن »چه افراد بسيارى را بدبخت و چه خانواده هاى بى شمارى رامتلاشى نموده است.
مى گويند عصر علم است،قرن اتم است،زمان قمر مصنوعى است،دوره موشك فضاپيماست. بسيار خوب،ما هم خدا را شكر مى كنيم كه در اين عصر و زمان و در اين قرن و عهد زندگى مى كنيم و آرزو مى كنيم كه هر چه بيشتر و بهتر از مزاياى علوم وصنايع استفاده كنيم.اما آيا در اين عصر همه سرچشمه ها جز سرچشمه علم خشك شده است؟تمام پديده هاى اين قرن محصول پيشرفتهاى علمى است؟آيا علم چنين ادعايى دارد كه طبيعت شخص عالم را صد در صد رام و مطيع و انسانى بكند؟
علم درباره شخص عالم چنين ادعايى ندارد تا چه رسد به آنجا كه گروهى عالم ودانشمند با كمال صفا و خلوص نيت به كشف و جستجو مى پردازند و گروههايى جاه طلب،هوسران،پول پرست،حاصل زحمات علمى آنها را در راه مقاصد پليدخودشان استخدام مى كنند.ناله علم همواره از اينكه مورد سوء استفاده طبيعت سركش بشر قرار مى گيرد بلند است.گرفتارى و بدبختى قرن ما همين است.
علم در ناحيه فيزيك پيش مى رود و قوانين نور را كشف مى كند.گروهى سودجو همين را وسيله تهيه فيلمهاى خانمان برانداز قرار مى دهند.علم شيمى جلو مى رود وخواص تركيبات اشياء را به دست مى آورد.آنگاه افرادى به فكر استفاده مى افتند وبلايى براى جان بشر به نام «هروئين »مى سازند.علم تا درون اتم راه مى يابد و نيروى شگفت انگيز اتم را مهار مى كند اما پيش از آن كه كوچكترين استفاده اى در راه مصالح بشر بشود،جاه طلبان دنيا از آن بمب اتمى مى سازند و بر سر مردم بيگناه مى ريزند.
وقتى به افتخار انيشتاين،دانشمند بزرگ قرن بيستم،جشنى بپا كردند،خود وى پشت تريبون رفت و گفت:شما براى كسى جشن مى گيريد كه دانش او سبب ساختن بمب اتم شده است؟!
انيشتاين نيروى دانش خود را به خاطر بمب به كار نينداخت;جاه طلبى گروهى ديگر از دانش او اينچنين استفاده كرد.
هروئين و بمب اتمى و فيلمهاى چنين و چنان را فقط به دليل اينكه «پديده قرن » مى باشند نمى توان موجه دانست.اگر كاملترين بمبها را با آخرين نوع بمب افكنها به وسيله زبده ترين تحصيل كرده ها بر سر مردم بيگناه بريزند،از وحشيانه بودن اين كارذره اى نمى كاهد.
اسلام و تجدد زندگى(3)
دليل عمده كسانى كه مى گويند در حقوق خانوادگى بايد از سيستمهاى غربى پيروى كنيم اين است كه وضع زمان تغيير كرده و مقتضيات قرن بيستم اينچنين اقتضامى كند.از اين رو اگر ما نظر خود را درباره اين مساله روشن نكنيم بحثهاى ديگر ماناقص خواهد بود.
اگر بنا بشود تحقيق كافى و مشبعى در اين مساله صورت گيرد،اين سلسله مقالات گنجايش آن را ندارد زيرا مسائل زيادى بايد طرح و بحث شود كه بعضى فلسفى وبعضى فقهى و بعضى ديگر اخلاقى و اجتماعى است.اميدوارم در رساله اى كه در نظردارم در موضوع «اسلام و مقتضيات زمان »بنگارم و يادداشتهايش آماده است،همه آنها را بررسى و در اختيار علاقه مندان بگذارم.فعلا كافى است كه دو مطلب روشن شود:
يكى اينكه هماهنگى با تغييرات زمان به اين سادگى نيست كه مدعيان بى خبرپنداشته و ورد زبان ساخته اند.در زمان،هم پيشروى وجود دارد و هم انحراف;بايد باپيشرفت زمان پيش رفت و با انحراف زمان مبارزه كرد.براى تشخيص ايندو ازيكديگر بايد ديد پديده ها و جريانهاى نوى كه در زمان رخ مى دهد از چه منابعى سرچشمه مى گيرد و به سوى چه جهتى جريان دارد;بايد ديد از كدام تمايل از تمايلات وجود آدميان و از كدام قشر از قشرهاى اجتماع سرچشمه گرفته است؟ازتمايلات عالى و انسانى انسانها يا از تمايلات پست و حيوانى آنها؟آيا علما ودانشمندان و تحقيقات بى غرضانه آنها منشا به وجود آمدن اين جريان است ياهوسرانى و جاه طلبى و پول پرستى قشرهاى فاسد اجتماع؟اين مطلب در دو مقاله پيش روشن شد.
راز و رمز تحرك و انعطاف در قوانين اسلامى
مطلب ديگرى كه بايد روشن شود اين است كه مفكران اسلامى عقيده دارند كه دردين اسلام راز و رمزى وجود دارد كه به اين دين خاصيت انطباق با ترقيات زمان بخشيده است;عقيده دارند كه اين دين با پيشرفتهاى زمان و توسعه فرهنگ و تغييرات حاصله از توسعه هماهنگ است.اكنون بايد ببينيم آن راز و رمز چيست و به عبارت ديگر آن «پيچ و لولايى »كه در ساختمان اين دين به كار رفته و به آن خاصيت تحرك بخشيده كه بدون آنكه نيازى به كنار گذاشتن يكى از دستورها باشد مى تواند با اوضاع متغير ناشى از توسعه علم و فرهنگ هماهنگى كند و هيچ گونه تصادمى ميان آنها رخ ندهد،چيست؟اين مطلبى است كه در اين مقاله بايد روشن شود.
بعضى از خوانندگان توجه دارند و خودم بيش از همه متوجه هستم كه اين مطلب جنبه فنى و تخصصى دارد و تنها در محيط اهل تخصص بايد طرح شود.اما نظر به اينكه در ميان پرسش كنندگان و علاقه مندان فراوان اين مساله-كه همواره با آنهامواجه هستيم-افراد بدبين زيادند و باور نمى كنند كه چنين خاصيتى در اسلام وجودداشته باشد،ما تا حدودى كه بدبينان را از بدبينى خارج كنيم و براى ديگران نمونه اى به دست دهيم وارد مطلب مى شويم.
خوانندگان محترم براى اينكه بدانند اين گونه بحثها از نظر دور انديش علماى اسلام دور نمانده،مى توانند به كتاب بسيار نفيس تنبيه الامة تاليف مرحوم آية الله نائينى(اعلى الله مقامه)و به مقاله گرانبهاى «ولايت و زعامت »به قلم استاد و علامه بزرگ معاصر آقاى طباطبايى(مد ظله)كه در كتاب مرجعيت و روحانيت چاپ شده است و هردو كتاب به زبان فارسى است مراجعه نمايند.
راز اينكه دين مقدس اسلام با قوانين ثابت و لا يتغيرى كه دارد با توسعه تمدن وفرهنگ سازگار است و با صور متغير زندگى قابل انطباق است چند چيز است و ما قسمتى از آنها را شرح مى دهيم.
وجه به روح و معنى و بى تفاوتى نسبت به قالب و شكل
1.اسلام به شكل ظاهر و صورت زندگى كه وابستگى تام و تمامى به ميزان دانش بشر دارد نپرداخته است.دستورهاى اسلامى مربوط است به روح و معنى و هدف زندگى و بهترين راهى كه بشر بايد براى وصول به آن هدفها پيش بگيرد.علم نه هدف و روح زندگى را عوض مى كند و نه راه بهتر و نزديكتر و بى خطرترى به سوى هدفهاى زندگى نشان داده است.علم همواره وسايل بهتر و كاملترى براى تحصيل هدفهاى زندگى و پيمودن راه وصول به آن هدفها در اختيار قرار مى دهد.
اسلام با قرار دادن هدفها در قلمرو خود و واگذاشتن شكلها و صورتها و ابزارها درقلمرو علم و فن،از هر گونه تصادمى با توسعه فرهنگ و تمدن پرهيز كرده است;بلكه با تشويق به عوامل توسعه تمدن يعنى علم و كار و تقوا و اراده و همت و استقامت،خودنقش عامل اصلى پيشرفت تمدن را به عهده گرفته است.
اسلام شاخصهايى در خط سير بشر نصب كرده است.آن شاخصها از طرفى مسير ومقصد را نشان مى دهد و از طرف ديگر با علامت خطر انحرافها و سقوطها و تباهيها راارائه مى دهد. تمام مقررات اسلامى يا از نوع شاخصهاى قسم اول است و يا از نوع شاخصهاى قسم دوم.
وسايل و ابزارهاى زندگى در هر عصرى بستگى دارد به ميزان معلومات واطلاعات علمى بشر. هر اندازه معلومات و اطلاعات توسعه يابد ابزارها كاملترمى گردند و جاى ناقصترها را به حكم جبر زمان مى گيرند.
در اسلام يك وسيله و يا يك شكل ظاهرى و مادى نمى توان يافت كه جنبه «تقدس »داشته باشد تا يك نفر مسلمان خود را موظف بداند آن وسيله و شكل را براى هميشه حفظ كند.
اسلام نگفته كه خياطى،بافندگى،كشاورزى،حمل و نقل،جنگ و يا هر كارى ديگر از اين قبيل بايد با فلان ابزار مخصوص باشد تا با پيشرفت علم كه آن ابزارمنسوخ مى گردد ميان علم و دستور اسلام تضاد و تناقضى پيدا شود.اسلام نه براى كفش و لباس مد خاصى آورده و نه براى ساختمانها سبك و استيل معينى در نظرگرفته و نه براى توليد و توزيع،ابزارهاى مخصوصى معين كرده است.
اين يكى از جهاتى است كه كار انطباق اين دين را با ترقيات زمان آسان كرده است.
قانون ثابت براى احتياج ثابت و قانون متغير براى احتياج متغير
2.يكى ديگر از خصوصيات دين اسلام كه اهميت فراوانى دارد اين است كه براى احتياجات ثابت بشر قوانين ثابت و براى احتياجات متغير وى وضع متغيرى در نظرگرفته است.پاره اى از احتياجات،چه در زمينه فردى و شخصى و چه در زمينه هاى عمومى و اجتماعى وضع ثابتى دارد،در همه زمانها يكسان است.آن نظامى كه بشربايد به غرايز خود بدهد و آن نظامى كه بايد به اجتماع خود بدهد از نظر اصول[و]كليات در همه زمانها يكسان است.
من به مساله «نسبيت اخلاق »و مساله «نسبيت عدالت »كه طرفدارانى دارند واقفم و با توجه به نظريات طرفداران آنها عقيده خود را اظهار مى كنم.
قسمتى ديگر از احتياجات بشر احتياجات متغير است و قوانين متغير و ناثابتى راايجاب مى كند.اسلام درباره اين احتياجات متغير وضع متغيرى در نظر گرفته است،ازاين راه كه اوضاع متغير را با اصول ثابتى مربوط كرده است و آن اصول ثابت در هروضع متغيرى قانون فرعى خاصى را به وجود مى آورد.
من اين مطلب را بيش از اين در اين مقاله نمى توانم توضيح بدهم اما ذهن خوانندگان محترم را با ذكر چند مثال مى توانم روشن كنم:
در اسلام يك اصل اجتماعى هست به اين صورت: و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة (3) يعنى اى مسلمانان،تا آخرين حد امكان در برابر دشمن نيرو تهيه كنيد.از طرف ديگردر سنت پيغمبر يك سلسله دستورها رسيده است كه در فقه به نام «سبق و رمايه » معروف است.دستور رسيده است كه خود و فرزندانتان تا حد مهارت كامل،فنون اسب سوارى و تيراندازى را ياد بگيريد.اسب دوانى و تير اندازى جزء فنون نظامى آن عصر بوده است.بسيار واضح است كه ريشه و اصل قانون «سبق و رمايه »اصل «واعدوا لهم ما استطعتم من قوة » است;يعنى تير و شمشير و نيزه و كمان و قاطر و اسب ازنظر اسلام اصالت ندارد;آنچه اصالت دارد نيرومند بودن است،آنچه اصالت دارد اين است كه مسلمانان در هر عصر و زمانى بايد تا آخرين حد امكان از لحاظ قواى نظامى و دفاعى در برابر دشمن نيرومند باشند.لزوم مهارت در تيراندازى و اسب دوانى جامه اى است كه به تن لزوم نيرومندى پوشانيده شده است و به عبارت ديگر شكل اجرايى آن است.لزوم نيرومندى در مقابل دشمن قانون ثابتى است كه از احتياج ثابت و دائمى سرچشمه گرفته است.
اما لزوم مهارت در تير اندازى و اسب دوانى مظهر يك احتياج موقت و متغير است و به تناسب عصر و زمان تغيير مى كند و با تغيير شرايط تمدن چيزهاى ديگر از قبيل تهيه سلاحهاى گرم امروزى و مهارت و تخصص در به كار بردن آنها جاى آنها رامى گيرد.
مثال ديگر:اصل اجتماعى ديگرى در قرآن بيان شده كه به مبادله ثروت مربوط است.اسلام اصل مالكيت فردى را پذيرفته است،و البته ميان آنچه اسلام به نام مالكيت مى پذيرد با آنچه در دنياى سرمايه دارى مى گذرد تفاوتهايى وجود دارد كه اكنون جاى گفتگو در آنها نيست. لازمه مالكيت فردى «مبادله »است.
اسلام براى «مبادله »اصولى مقرر كرده است كه از آن جمله اين اصل است: ولا تاكلوا اموالكم بينكم بالباطل (4) يعنى ثروت را بيهوده در ميان خود به جريان نيندازيد; يعنى مال و ثروت كه دست به دست مى گردد و از دست توليد كننده و صاحب اختياراول خارج شده به دست ديگرى مى افتد و از دست آن ديگرى به دست سومى مى افتدبايد در مقابل فايده مشروعى باشد كه به صاحب ثروت عايد مى شود.دست به دست شدن ثروت بدون آنكه يك فايده اى كه ارزش انسانى داشته باشد عايد صاحب ثروت بشود ممنوع است.اسلام مالكيت را مساوى با اختيار مطلق نمى داند.
از طرف ديگر در مقررات اسلامى تصريح شده كه خريد و فروش بعضى چيزها ازآن جمله خون و مدفوع انسان ممنوع است،چرا؟چون خون انسان يا گوسفند مصرف مفيدى كه آنها را با ارزش كند و جزء ثروت انسان قرار دهد نداشته است.ريشه ممنوعيت خريد و فروش خون و مدفوع،اصل و لا تاكلوا اموالكم بينكم بالباطل است. ممنوعيت خون و مدفوع از نظر اسلام اصالت ندارد;آنچه اصالت دارد اين است كه مبادله بايد ميان دو شى ء مفيد به حال بشر صورت بگيرد.ممنوعيت امثال خون ومدفوع انسان جامه اى است كه به تن ممنوعيت گردش بيهوده ثروت پوشانيده شده است،به عبارت ديگر شكل اجرايى اصل و لا تاكلوا اموالكم بينكم بالباطل است;بلكه اگر پاى مبادله هم در ميان نباشد هيچ ثروتى را نمى توان بيهوده از ديگرى تملك كرد وبه مصرف رسانيد.
اين اصل يك اصل ثابت و همه زمانى است و از احتياج اجتماعى ثابتى سرچشمه گرفته است اما اينكه خون و مدفوع ثروت شمرده نشود و قابل مبادله نباشد مربوط است به عصر و زمان و درجه تمدن،و با تغيير شرايط و پيشرفت علوم و صنايع و امكان استفاده هاى صحيح و مفيدى از آنها،تغيير حكم مى دهند.
مثال ديگر:امير المؤمنين على عليه السلام در اواخر عمر با اينكه مويش سپيد شده بودرنگ نمى بست،محاسنش همچنان سپيد بود.شخصى به آن حضرت گفت:مگر پيغمبراكرم دستور نداد كه:«موى سپيد را با رنگ بپوشانيد؟»فرمود:چرا.گفت:پس چرا تورنگ نمى بندى؟فرمود: در آن وقت كه پيغمبر اكرم اين دستور را داد مسلمانان ازلحاظ عدد اندك بودند.در ميان آنها عده اى پيرمرد وجود داشت كه در جنگها شركت مى كردند.دشمن كه به صف سربازان مسلمان نظر مى افكند و آن پيرمردان سپيد مو رامى ديد،اطمينان روحى پيدا مى كرد كه با عده اى پيرمرد طرف است و روحيه اش قوى مى شد.پيغمبر اكرم دستور داد كه رنگ ببندند تا دشمن به پيرى آنها پى نبرد.آنگاه على فرمود:اين دستور را پيغمبر اكرم در وقتى صادر كرد كه عدد مسلمانان كم بود ولازم بود از اين گونه وسايل نيز استفاده شود.اما امروز كه اسلام سراسر جهان را فراگرفته است نيازى به اين كار نيست.هر كسى آزاد است كه رنگ ببندد يا رنگ نبندد.
از نظر على عليه السلام دستور پيغمبر اكرم به اينكه «رنگ ببنديد»اصالت نداشته است،شكل اجرايى دستور ديگرى بوده است،جامه اى بوده است كه به تن يك قانون اصلى يعنى كمك نكردن به تقويت روحيه دشمن پوشانيده شده بوده است.
اسلام،هم به شكل و ظاهر و پوسته اهميت مى دهد و هم به روح و باطن و مغز،اماهمواره شكل و ظاهر را براى روح و باطن،پوسته را براى هسته،قشر را براى مغز وجامه را براى تن مى خواهد.
مساله تغيير خط
امروز در كشور ما مساله اى مطرح است به نام «تغيير خط ».اين مساله همچنان كه از نظر زبان و ادب فارسى قابل بررسى است،از نظر اصول اسلامى نيز قابل بررسى است.اين مساله را از نظر اسلامى به دو شكل مى توان طرح كرد:يكى به اين شكل كه آيا اسلام الفباى مخصوصى دارد و ميان الفباها فرق مى گذارد؟آيا اسلام الفباى امروزما را كه به نام الفباى عربى معروف است از آن خود مى داند و الفباهاى ديگر را مانندالفباى لاتين بيگانه مى شمارد؟البته نه.از نظر اسلام كه يك دين جهانى است همه الفباها على السويه است.
شكل ديگر اين مساله اين است كه تغيير خط و الفبا چه تاثيرى در جذب شدن وهضم شدن ملت مسلمان در بيگانگان دارد؟چه تاثيرى در قطع روابط اين ملت بافرهنگ خودش دارد كه به هر حال معارف اسلامى و علمى خود را در طول چهارده قرن با اين الفبا نوشته است؟و آيا نقشه تغيير خط به دست چه كسانى طرح شده و چه كسانى مجرى آن مى باشند؟اينهاست كه بايد بررسى شود.
طفيلى گرى حرام است نه كلاه لگنى
امثال من گاهى با سؤالاتى مواجه مى شويم كه با لحن تحقير و مسخره آميزى مى پرسند:آقا سواره(ايستاده)غذا خوردن شرعا چه صورتى دارد؟!با قاشق وچنگال خوردن چطور؟!آيا كلاه لگنى به سر گذاشتن حرام است؟!آيا استعمال لغت بيگانه حرام است؟!…
در جواب اينها مى گوييم:اسلام دستور خاصى در اين موارد نياورده است.اسلام نه گفته با دست غذا بخور و نه گفته با قاشق بخور;گفته به هر حال نظافت را رعايت كن.از نظر كفش و كلاه و لباس نيز اسلام مد مخصوصى نياورده است.از نظر اسلام زبان انگليسى و ژاپنى و فارسى يكى است.اما…
اما اسلام يك چيز ديگر گفته است;گفته شخصيت باختن حرام است،مرعوب ديگران شدن حرام است،تقليد كوركورانه كردن حرام است،هضم شدن و محو شدن در ديگران حرام است، طفيلى گرى حرام است،افسون شدن در مقابل بيگانه(مانندخرگوشى كه در مقابل مار افسون مى شود)حرام است،الاغ مرده بيگانه را قاطرپنداشتن حرام است،انحرافات و بدبختيهاى آنها را به نام «پديده قرن »جذب كردن حرام است،اعتقاد به اينكه ايرانى بايد جسما و روحا و ظاهرا و باطنا فرنگى بشودحرام است،چهار صباح به پاريس رفتن و مخرج «را»را به مخرج «غين »تبديل كردن و به جاى «رفتم »«غفتم »گفتن حرام است.
مساله اهم و مهم
3.يكى ديگر از جهاتى كه به اسلام امكان انطباق با مقتضيات زمان مى دهد،جنبه عقلانى دستورهاى اين دين است.اسلام به پيروان خود اعلام كرده است كه همه دستورهاى او ناشى از يك سلسله مصالح عاليه است،و از طرف ديگر در خود اسلام درجه اهميت مصلحتها بيان شده است.اين جهت،كار كارشناسان واقعى اسلام را درزمينه هايى كه مصالح گوناگونى در خلاف جهت يكديگر پديد مى آيند آسان مى كند. اسلام اجازه داده است كه در اين گونه موارد كارشناسان اسلامى درجه اهميت مصلحتها را بسنجند و با توجه به راهنماييهايى كه خود اسلام كرده است مصلحتهايى مهمتر را انتخاب كنند.فقها اين قاعده را به نام «اهم و مهم »مى نامند.در اينجا نيزمثالهاى زيادى دارم اما از ذكر آنها صرف نظر مى كنم.
قوانينى كه حق «وتو»دارند
4.يكى ديگر از جهاتى كه به اين دين خاصيت تحرك و انطباق بخشيده و آن رازنده و جاويد نگه مى دارد اين است كه يك سلسله قواعد و قوانين در خود اين دين وضع شده كه كار آنها كنترل و تعديل قوانين ديگر است.فقها اين قواعد را قواعد«حاكمه »مى نامند،مانند قاعده «لا حرج »و قاعده «لا ضرر»كه بر سراسر فقه حكومت مى كنند.كار اين سلسله قواعد كنترل و تعديل قوانين ديگر است.در حقيقت،اسلام براى اين قاعده ها نسبت به ساير قوانين و مقررات حق «وتو»قائل شده است.
اينها نيز داستان درازى دارد كه نمى توانم وارد آن بشوم.
اختيارات حاكم
علاوه بر آنچه گفته شد يك سلسله «پيچ و لولا»هاى ديگر نيز در ساختمان دين مقدس اسلام به كار رفته است كه به اين دين خاصيت ابديت و خاتميت بخشيده است. مرحوم آية الله نائينى و حضرت علامه طباطبايى در اين جهت بيشتر بر روى اختياراتى كه اسلام به حكومت صالحه اسلامى تفويض كرده است تكيه كرده اند.
اصل اجتهاد
اقبال پاكستانى مى گويد:«اجتهاد قوه محركه اسلام است ».اين سخن سخن درستى است اما عمده خاصيت «اجتهادپذيرى »اسلام است.اگر چيز ديگرى به جاى اسلام بگذاريم مى بينيم كار اجتهاد چقدر دشوار است بلكه راه آن بسته است.عمده اين است كه در ساختمان اين دين عجيب آسمانى چه رمزهايى به كار رفته است كه اين گونه به آن خاصيت هماهنگى با پيشرفت تمدن داده است.
بوعلى در شفا نيز ضرورت «اجتهاد»را روى همين اصل بيان مى كند و مى گويد: چون اوضاع زمان متغير است و پيوسته مسائل جديدى پيش مى آيد،از طرف ديگراصول كلى اسلامى ثابت و لا يتغير است،ضرورت دارد در همه عصرها و زمانهاافرادى باشند كه با معرفت و خبرويت كامل در مسائل اسلامى و با توجه به مسائل نوى كه در هر عصر پديد مى آيند پاسخگوى احتياجات مسلمين بوده باشند.
در متمم قانون اساسى ايران نيز چنين پيش بينى شده است كه در هر عصرى هياتى از مجتهدين كه كمتر از پنج نفر نباشند و«مطلع از مقتضيات زمان »هم باشند،بر قوانين مصوبه نظارت نمايند.منظور نويسندگان اين ماده اين بوده است كه همواره افرادى كه نه «جامد»باشند و نه «جاهل »،نه مخالف با پيشرفتهاى زمان باشند و نه تابع و مقلدديگران، بر قوانين مملكتى نظارت نمايند.
نكته اى كه لازم است تذكر دهم اين است كه «اجتهاد»به مفهوم واقعى كلمه،يعنى تخصص و كارشناسى فنى در مسائل اسلامى،چيزى نيست كه هر«ازمكتب گريخته اى »به بهانه اينكه چند صباحى در يكى از حوزه هاى علميه بسر برده است بتواند ادعا كند.
قطعا براى تخصص در مسائل اسلامى و صلاحيت اظهار نظر،يك عمر اگر كم نباشد زياد نيست،آنهم به شرط اينكه شخص از ذوق و استعداد نيرومندى برخوردار وتوفيقات الهى شامل حالش بوده باشد.
گذشته از تخصص و اجتهاد،افرادى مى توانند مرجع راى و نظر شناخته شوند كه ازحداكثر تقوا و خداشناسى و خداترسى بهره مند بوده باشند.تاريخ اسلام افرادى رانشان مى دهد كه با همه صلاحيت علمى و اخلاقى هنگامى كه مى خواسته اند اظهارنظرى بكنند مانند بيد بر خود مى لرزيده اند.
بار ديگر از خوانندگان محترم معذرت مى خواهم كه دامنه سخن در اين بحث به اين مطالب كشيد.
بخش ششم:
مبانى طبيعى حقوق خانوادگى(1)
گفتيم كه روح و اساس اعلاميه حقوق بشر اين است كه انسان از يك نوع حيثيت وشخصيت ذاتى قابل احترام برخوردار است و در متن خلقت و آفرينش يك سلسله حقوق و آزاديها به او داده شده است كه به هيچ نحو قابل سلب و انتقال نمى باشند.
و گفتيم اين روح و اساس،مورد تاييد اسلام و فلسفه هاى شرقى است و آنچه باروح و اساس اين اعلاميه ناسازگار است و آن را بى پايه جلوه مى دهد هماناتفسيرهايى است كه در بسيارى از سيستمهاى فلسفى غرب درباره انسان و تار و پودهستى اش مى شود.
بديهى است كه يگانه مرجع صلاحيتدار براى شناسايى حقوق واقعى انسانها كتاب پر ارزش آفرينش است.با رجوع به صفحات و سطور اين كتاب عظيم حقوق واقعى مشترك انسانها و وضع حقوقى زن و مرد در مقابل يكديگر مشخص مى گردد.
عجيب اين است كه بعضى از ساده دلان،به هيچ وجه حاضر نيستند اين مرجع عظيم را به رسميت بشناسند.از نظر اينها يگانه مرجع صلاحيتدار گروهى از افراد بشرهستند كه دست در كار تنظيم اين اعلاميه بوده اند و امروز بر همه جهان سيادت وحكمرانى دارند،هر چند خودشان عملا چندان پابند مواد اين اعلاميه نيستند;ديگران را نرسد در آنچه آنها مى گويند چون و چرا كنند.ولى ما به نام همان «حقوق بشر» براى خود حق چون و چرا قائل هستيم، دستگاه با عظمت آفرينش را كه كتاب گوياى الهى است يگانه مرجع صلاحيتدار مى دانيم.
من بار ديگر از خوانندگان محترم معذرت مى خواهم از اينكه برخى مسائل را دراين سلسله مقالات طرح مى كنم كه اندكى رنگ فلسفى دارد و خشك به نظر مى رسد وبراى بعضى از خوانندگان محترم خستگى آور است.خودم تا حد امكان از طرح اين گونه مسائل اجتناب دارم،ولى گاهى ارتباط مسائل حقوق زن با اين مسائل خشك فلسفى به قدرى است كه بحث درباره آنها اجتناب ناپذير است.
رابطه حقوق طبيعى و هدفدارى طبيعت
از نظر ما حقوق طبيعى و فطرى از آنجا پيدا شده كه دستگاه خلقت با روشن بينى وتوجه به هدف،موجودات را به سوى كمالاتى كه استعداد آنها را در وجود آنها نهفته است سوق مى دهد.
هر استعداد طبيعى مبناى يك «حق طبيعى »است و يك «سند طبيعى »براى آن به شمار مى آيد.مثلا فرزند انسان حق درس خواندن و مدرسه رفتن دارد،اما بچه گوسفند چنين حقى ندارد،چرا؟
براى اينكه استعداد درس خواندن و دانا شدن در فرزند انسان هست،اما درگوسفند نيست. دستگاه خلقت اين سند طلبكارى را در وجود انسان قرار داده و دروجود گوسفند قرار نداده است.همچنين است حق فكر كردن و راى دادن و اراده آزادداشتن.
بعضى خيال مى كنند فرضيه «حقوق طبيعى »و اينكه خلقت و آفرينش،انسان را به نوعى از حقوق ممتاز ساخته است يك ادعاى پوچ و خودخواهانه است و بايد آن رادور افكند;هيچ فرقى ميان انسان و غير انسان از لحاظ حقوق نيست.
خير،اين طور نيست.استعدادهاى طبيعى مختلف است.دستگاه خلقت هر نوعى از انواع موجودات را در مدارى مخصوص به خود او قرار داده است و سعادت او را هم در اين قرار داده كه در مدار طبيعى خودش حركت كند.دستگاه آفرينش در اين كارخود هدف دارد و اين سندها را به صورت تصادف و از روى بى خبرى و ناآگاهى به دست مخلوقات نداده است.در اين سلسله مقالات توضيح بيشتر درباره اين مطلب ميسر نيست.
ريشه و اساس حقوق خانوادگى را- كه مساله مورد بحث ماست- مانند سايرحقوق طبيعى در طبيعت بايد جستجو كرد.از استعدادهاى طبيعى زن و مرد و انواع سندهايى كه خلقت به دست آنها سپرده است مى توانيم بفهميم آيا زن و مرد داراى حقوق و تكاليف مشابهى هستند يا نه؟فراموش نكنيد،همچنانكه در مقاله هاى پيش گفتيم مساله مورد بحث ما تشابه حقوق خانوادگى زن و مرد است نه تساوى حقوق آنها.
حقوق اجتماعى
افراد بشر از لحاظ حقوق اجتماعى غير خانوادگى يعنى از لحاظ حقوقى كه دراجتماع بزرگ، خارج از محيط خانواده نسبت به يكديگر پيدا مى كنند،هم وضع مساوى دارند و هم وضع مشابه;يعنى حقوق اولى طبيعى آنها برابر يكديگر و ماننديكديگر است;همه مثل هم حق دارند از مواهب خلقت استفاده كنند،مثل هم حق دارند كار كنند،مثل هم حق دارند در مسابقه زندگى شركت كنند،همه مثل هم حق دارند خود را نامزد هر پست از پستهاى اجتماعى بكنند و براى تحصيل وبه دست آوردن آن از طريق مشروع كوشش كنند،همه مثل هم حق دارند استعدادهاى علمى و عملى وجود خود را ظاهر كنند.
و البته همين تساوى در حقوق اوليه طبيعى تدريجا آنها را از لحاظ حقوق اكتسابى در وضع نامساوى قرار مى دهد;يعنى همه به طور مساوى حق دارند كار كنند و درمسابقه زندگى شركت نمايند اما چون پاى انجام وظيفه و شركت در مسابقه به ميان مى آيد،همه در اين مسابقه يك جور از آب در نمى آيند:بعضى پر استعدادترند و بعضى كم استعدادتر،بعضى پركارترند و بعضى كم كارتر،بالاخره بعضى عالمتر،با كمال تر،باهنرتر،كارآمدتر،لايقتر از بعضى ديگر از كار در مى آيند.قهرا حقوق اكتسابى آنهاصورت نامتساوى به خود مى گيرد و اگر بخواهيم حقوق اكتسابى آنها را نيز مانندحقوق اولى و طبيعى آنها مساوى قرار دهيم، عمل ما جز ظلم و تجاوز نامى نخواهدداشت.
چرا از لحاظ حقوق طبيعى اولى اجتماعى،همه افراد وضع مساوى و مشابهى دارند؟
براى اينكه مطالعه در احوال بشر ثابت مى كند كه افراد بشر طبيعتا هيچ كدام رئيس يا مرئوس آفريده نشده اند،هيچ كس كارگر يا صنعتگر يا استاد يا معلم يا افسر يا سربازيا وزير به دنيا نيامده است.اينها مزايا و خصوصياتى است كه جزء حقوق اكتسابى بشراست;يعنى افراد در پرتو لياقت و استعداد و كار و فعاليت بايد آنها را از اجتماع بگيرندو اجتماع با يك قانون قراردادى آنها را به افراد خود واگذارمى كند.
تفاوت زندگى اجتماعى انسان با زندگى اجتماعى حيوانات اجتماعى از قبيل زنبور عسل در همين جهت است.تشكيلات زندگى آن حيوانات صد در صد طبيعى است;پستها و كارها به دست طبيعت در ميان آنها تقسيم شده نه به دست خودشان; طبيعتا بعضى رئيس و بعضى مرئوس،بعضى كارگر و بعضى مهندس و بعضى مامورانتظامى آفريده شده اند.اما زندگى اجتماعى انسان اين طور نيست.
به همين جهت بعضى از دانشمندان يكباره اين نظريه قديم فلسفى را كه مى گويد«انسان طبيعتا اجتماعى است »انكار كرده و اجتماع انسانى را صد در صد«قراردادى »فرض كرده اند.
حقوق خانوادگى
اين در اجتماع غير خانوادگى.اما در اجتماع خانوادگى چطور؟آيا افراد بشر دراجتماع خانوادگى نيز از لحاظ حقوق اوليه طبيعى وضع مشابه و همانندى دارند وتفاوت آنها در حقوق اكتسابى است؟يا ميان اجتماع خانوادگى يعنى اجتماعى كه اززن و شوهر،پدر و مادر و فرزندان و برادران و خواهران تشكيل مى شود با اجتماع غير خانوادگى،از لحاظ حقوق اوليه نيز تفاوت است و قانون طبيعى،حقوق خانوادگى را به شكلى مخصوص وضع كرده است؟
در اينجا دو فرض وجود دارد:يكى اينكه زن و شوهرى و پدر و فرزندى يا مادر وفرزندى مانند ساير روابط اجتماعى و همكاريهاى افراد با يكديگر در مؤسسات ملى يا در مؤسسات دولتى، سبب نمى شود كه بعضى افراد طبعا وضع مخصوص به خودداشته باشند.فقط مزاياى اكتسابى سبب مى شود كه يكى مثلا رئيس و ديگرى مرئوس،يكى مطيع و ديگرى مطاع،يكى داراى ماهانه بيشتر و يكى كمتر باشد.زن بودن يا شوهر بودن،پدر يا مادر بودن و فرزند بودن نيز سبب نمى شود كه هر كدام وضع مخصوص به خود داشته باشند.فقط مزاياى اكتسابى مى تواند وضع آنها را نسبت به يكديگر معين كند.
فرضيه «تشابه حقوق زن و مرد در حقوق خانوادگى »كه به غلط نام «تساوى حقوق »به آن داده اند،مبتنى بر همين فرض است.طبق اين فرضيه زن و مرد بااستعدادها و احتياجات مشابه و با سندهاى حقوقى مشابهى كه از طبيعت در دست دارند در زندگى خانوادگى شركت مى كنند.پس بايد حقوق خانوادگى بر اساس يكسانى و همانندى و تشابه تنظيم شود.
فرض ديگر اين است كه خير،حقوق طبيعى اوليه آنها نيز متفاوت است.شوهربودن از آن جهت كه شوهر بودن است وظايف و حقوق خاصى را ايجاب مى كند و زن بودن از آن جهت كه زن بودن است وظايف و حقوق ديگرى ايجاب مى كند.همچنين است پدر يا مادر بودن و فرزند بودن،و به هر حال اجتماع خانوادگى با ساير شركتها وهمكاريهاى اجتماعى متفاوت است. فرضيه «عدم تشابه حقوق خانوادگى زن و مرد» كه اسلام آن را پذيرفته مبتنى بر اين اصل است.
حالا كداميك از دو فرض بالا درست است و از چه راه مى توانيم درستى يكى ازاين دو فرض را بفهميم؟
مبانى طبيعى حقوق خانوادگى(2)
براى اينكه خوانندگان محترم بتوانند خوب نتيجه گيرى كنند،بايد مطالبى كه درفصل گذشته گفته شد در نظر داشته باشند.گفتيم:
1.حقوق طبيعى از آنجا پيدا شده كه طبيعت هدف دارد و با توجه به هدف،استعدادهايى در وجود موجودات نهاده و استحقاقهايى به آنها داده است.
2.انسان از آن جهت كه انسان است از يك سلسله حقوق خاص كه «حقوق انسانى »ناميده مى شود برخوردار است و حيوانات از اين نوع حقوق برخوردارنمى باشند.
3.راه تشخيص حقوق طبيعى و كيفيت آنها مراجعه به خلقت و آفرينش است.هراستعداد طبيعى يك سند طبيعى است براى يك حق طبيعى.
4.افراد انسان از لحاظ اجتماع مدنى همه داراى حقوق طبيعى مساوى و مشابهى مى باشند و تفاوت آنها در حقوق اكتسابى است كه بستگى دارد به كار و انجام وظيفه وشركت در مسابقه انجام تكاليف.
5.علت اينكه افراد بشر در اجتماع مدنى داراى حقوق طبيعى مساوى و متشابهى هستند اين است كه مطالعه در احوال طبيعت انسانها روشن مى كند كه افراد انسان بر خلاف حيوانات اجتماعى از قبيل زنبور عسل-هيچ كدام طبيعتا رئيس يا مرئوس، مطيع يا مطاع،فرمانده يا فرمانبر،كارگر يا كارفرما،افسر يا سرباز به دنيا نيامده اند. تشكيلات زندگى انسانها طبيعى نيست;كارها و پستها و وظيفه ها به دست طبيعت تقسيم نشده است.
6.فرضيه تشابه حقوق خانوادگى زن و مرد مبتنى بر اين است كه اجتماع خانوادگى مانند اجتماع مدنى است.افراد خانواده داراى حقوق همانند و متشابهى هستند.زن و مرد با استعدادها و احتياجهاى مشابه در زندگى خانوادگى شركت مى كنند و سندهاى مشابهى از طبيعت در دست دارند.قانون خلقت به طور طبيعى براى آنها تشكيلاتى در نظر نگرفته و كارها و پستها را ميان آنها تقسيم نكرده است.
و اما فرضيه عدم تشابه حقوق خانوادگى مبتنى بر اين است كه حساب اجتماع خانوادگى از اجتماع مدنى جداست.زن و مرد با استعدادها و احتياجهاى مشابهى درزندگى خانوادگى شركت نمى كنند و سندهاى مشابهى از طبيعت در دست ندارند. قانون خلقت آنها را در وضع نامشابهى قرار داده و براى هر يك از آنها مدار و وضع معينى در نظر گرفته است.
اكنون ببينيم كداميك از دو فرضيه بالا درست است و از چه راه بايد درستى يكى ازاين دو فرض را بفهميم.
با مقياسى كه قبلا در دست داديم تعيين اينكه كداميك از دو فرض بالا صحيح است كار چندان دشوارى نيست.به استعدادها و احتياجهاى طبيعى زن و مرد،به عبارت ديگر به سندهاى طبيعى كه قانون خلقت به دست هر يك از زن و مرد داده است مراجعه مى كنيم، تكليف روشن مى شود.
آيا زندگى خانوادگى طبيعى است يا قراردادى؟
در مقاله پيش گفتيم كه درباره «زندگى اجتماعى انسان »دو نظر است:بعضى زندگى اجتماعى انسان را طبيعى مى دانند،به اصطلاح انسان را«مدنى بالطبع » مى دانند.بعضى ديگر بر عكس، زندگى اجتماعى را يك امر قراردادى مى دانند كه انسان به اختيار خود و تحت تاثير عوامل اجبار كننده خارجى-نه عوامل درونى-آن را انتخاب كرده است.
در باب زندگى خانوادگى چطور؟آيا در اينجا هم دو نظر است؟خير،در اينجا يك نظر بيشتر وجود ندارد.زندگى خانوادگى بشر صد در صد طبيعى است;يعنى انسان طبيعتا«منزلى »آفريده شده است.فرضا در طبيعى بودن زندگى «مدنى »انسان ترديدكنيم،در طبيعى بودن زندگى «منزلى »يعنى زندگى خانوادگى او نمى توانيم ترديد كنيم. همچنانكه بسيارى از حيوانات با آنكه زندگى اجتماعى طبيعى ندارند بلكه بكلى اززندگى اجتماعى بى بهره اند،داراى نوعى زندگانى زناشويى طبيعى مى باشند مانندكبوتران و بعضى حشرات كه به طور«جفت »زندگى مى كنند.
حساب زندگى خانوادگى از زندگى اجتماعى جداست.در طبيعت تدابيرى به كاربرده شده كه طبيعتا انسان و بعضى حيوانات به سوى زندگانى خانوادگى و تشكيل كانون خانوادگى و داشتن فرزند گرايش دارند.
قرائن تاريخى،دوره اى را نشان نمى دهد كه در آن دوره انسان فاقد زندگى خانوادگى باشد;يعنى زن و مرد منفرد از يكديگر زيست كنند و يا رابطه جنسى ميان افراد صورت اشتراكى و عمومى داشته باشد.زندگى قبايل وحشى عصر حاضر-كه نمونه اى از زندگانى بشر قديم به شمار مى رود- نيز چنين نيست.
زندگى بشر قديم،خواه به صورت «مادر شاهى »و خواه به صورت «پدر شاهى »،شكل خانوادگى داشته است.
فرضيه چهار دوره
در مساله مالكيت،اين حقيقت مورد قبول همگان واقع شده كه در ابتدا صورت اشتراكى داشته است و اختصاص بعدا پيدا شده است،ولى در مساله جنسيت هرگزچنين مطلبى نيست.علت اينكه مالكيت در آغاز زندگى بشرى جنبه اشتراكى داشته اين است كه در آن وقت اجتماع بشر قبيله اى بوده و صورت خانوادگى داشته است; يعنى افراد قبيله كه با هم مى زيسته اند،از عواطف خانوادگى بهره مند بوده اند و به همين جهت از لحاظ مالكيت وضع اشتراكى داشته اند.در ادوار اوليه فرضا قانون و رسوم وعاداتى نبوده كه زن و مرد را در مقابل يكديگر مسؤول قرار دهد،خود طبيعت واحساسات طبيعى آنها،آنها را به وظايف و حقوقى مقيد مى كرده است و هرگز زندگى وآميزش جنسى بدون قيد و شرط نداشته اند;همچنانكه حيواناتى كه به صورت «جفت »زندگى مى كنند،قانون اجتماعى و قراردادى ندارند ولى به حكم قانون طبيعى،حقوق و وظايفى را رعايت مى كنند و زندگى و آميزش آنها بدون قيد و شرطنيست.
خانم مهرانگيز منوچهريان در مقدمه كتاب انتقاد بر قوانين اساسى و مدنى ايران مى گويند:
«از نظر جامعه شناسى،زندگى زن و مرد در نقاط مختلف زمين يكى از اين چهارمرحله را مى پيمايد:1.مرحله طبيعى 2.مرحله تسلط مرد3.مرحله اعتراض زن 4.مرحله تساوى حقوق زن و مرد.
در مرحله اول،زن و مرد بدون هيچ گونه قيد و شرطى با هم خلطه و آميزش دارند…»
جامعه شناسى اين گفته را نمى پذيرد.آنچه جامعه شناسى مى پذيرد حداكثر اين است كه احيانا در ميان بعضى قبايل وحشى چند برادر مشتركا با چند خواهر ازدواج مى كرده اند;همه آن برادرها با همه اين خواهرها آميزش داشته اند و فرزندان هم به همه تعلق داشته است;و يا اين است كه پسران و دختران قبل از ازدواج هيچ محدوديتى نداشته اند و تنها ازدواج آنها را محدود مى كرده است;و اگر احيانا در ميان بعضى قبايل وحشى وضع جنسى از اين هم عمومى تر بوده و به اصطلاح زن «ملى » بوده است،جنبه استثنايى داشته و انحراف از وضع طبيعى و عمومى به شمار مى رود.
ويل دورانت در جلد اول تاريخ تمدن صفحه 57 مى گويد:
«ازدواج از اختراعات نياكان حيوانى ما بوده است.در بعضى از پرندگان چنين به نظر مى رسد كه حقيقتا هر پرنده فقط به همسر خود اكتفا مى كند.در گوريلها واورانگوتانها رابطه ميان نر و ماده تا پايان دوره پرورش نوزاد ادامه دارد و اين ارتباط از بسيارى از نظرها شبيه به روابط زن و مرد است و هر گاه ماده بخواهد با نرديگرى نزديكى كند به سختى مورد تنبيه نر خود قرار مى گيرد.دو كرسپينى درخصوص اورانگوتانهاى برنئو مى گويد كه «آنها در خانواده هايى بسر مى برند كه ازنر و ماده و كودكان آنها تشكيل مى شود»و دكتر ساواژ در مورد گوريلها مى نويسدكه «عادت آنها چنين است كه پدر و مادر زير درختى مى نشينند و به خوردن ميوه وپرچانگى مى پردازند و كودكان دور و بر پدر و مادر بر درختها جستن مى كنند». زناشويى در صفحات تاريخ پيش از ظهور انسان آغاز شده است.اجتماعاتى كه در آنها زناشويى موجود نباشد بسيار كم است،ولى كسى كه در جستجو باشد مى تواندعده اى از چنين جامعه ها را پيدا كند.»
غرض اين است كه احساسات خانوادگى براى بشر يك امر طبيعى و غريزى است،مولود عادت و نتيجه تمدن نيست،همچنانكه بسيارى از حيوانات به طور طبيعى وغريزى داراى احساسات خانوادگى مى باشند.
عليهذا هيچ دوره اى بر بشر نگذشته كه جنس نر و جنس ماده به طور كلى بدون هيچ گونه قيد و شرط و تعهد-و لو تعهد طبيعى-با هم زيست كرده باشند.چنان دوره فرضى مساوى است با اشتراكيت جنسى كه حتى طرفداران اشتراكيت مالى در ادواراوليه،چنان دوره اى را ادعا نمى كنند.
فرضيه چهار دوره در روابط زن و مرد يك تقليد ناشيانه اى است از فرضيه چهاردوره اى كه سوسياليستها درباره مالكيت قائلند.آنها مى گويند بشر از لحاظ مالكيت چهار دوره را طى كرده است:مرحله اشتراك اوليه،مرحله فئوداليسم،مرحله كاپيتاليسم و مرحله سوسياليسم و كمونيسم كه بازگشت به اشتراك اوليه ولى در سطح عاليتر است.
جاى خوشوقتى است كه خانم منوچهريان نام دوره چهارم روابط زن و مرد راتساوى حقوق زن و مرد گذاشته اند و در اين جهت از سوسياليستها تقليد نكرده وآخرين مرحله را ازگشت به حالت اشتراك اوليه نام ننهاده اند،اگر چه مشاراليها ميان دوره چهارم آن طور كه خودشان تصور كرده اند و دوره اول شباهت زيادى قائلند زيراتصريح مى كنند كه:«در مرحله چهارم كه شباهت زيادى به مرحله اول دارد،زن و مردبدون هيچ گونه سلطه و تفوقى نسبت به يكديگر با هم زندگانى مى كنند».
من هنوز نتوانسته ام مقصود ايشان را از اين «شباهت زياد»بفهمم.اگر مقصود تنهاعدم سلطه و تفوق مرد و تساوى تعهدات و شرايط آنها نسبت به يكديگر باشد،دليل نمى شود ميان اين دوره و دوره اى كه به عقيده مشار اليها هيچ گونه تعهد و شرط و قيدى وجود نداشته و زندگى زن و مرد شكل خانوادگى نداشته است شباهت وجود داشته باشد.و اگر مقصود اين است كه در دوره چهارم تدريجا همه قيود و تعهدات از ميان مى رود و زندگى خانوادگى منسوخ مى گردد و نوعى اشتراك جنسى ميان افراد بشرحكمفرما مى گردد،معلوم مى شود مفهوم ايشان از«تساوى حقوق »-كه طرفدار جدى آن هستند-چيزى است غير آن چيزى كه ساير طرفداران تساوى حقوق طالب آن هستند و احيانا براى آنها وحشتناك است.
اكنون ما بايد توجه خود را به سوى طبيعت حقوقى خانوادگى زن و مرد معطوف كنيم و در اين زمينه دو چيز را بايد در نظر بگيريم:يكى اينكه آيا زن و مرد از لحاظطبيعت اختلافاتى دارند يا نه؟به عبارت ديگر آيا اختلافات زن و مرد فقط از لحاظجهاز تناسلى است يا اختلافات آنها عميقتر از اينهاست؟ديگر اينكه اگر اختلافات وتفاوتهاى ديگرى در كار است،آيا آن اختلافات از نوع اختلافات و تفاوتهايى است كه در تعيين حقوق و تكاليف آنها مؤثر است يا از نوع اختلاف رنگ و نژاد است كه باطبيعت حقوقى بشر بستگى ندارد؟
زن در طبيعت
در قسمت اول گمان نمى كنم جاى بحث باشد.هر كس فى الجمله مطالعه اى در اين زمينه داشته باشد مى داند كه اختلافات و تفاوتهاى زن و مرد منحصر به جهاز تناسلى نيست.اگر سخنى هست،در اين جهت است كه آيا آن تفاوتها در تعيين حقوق وتكاليف زن و مرد تاثير دارد يا ندارد؟
دانشمندان و محققان اروپا قسمت اول را به طور شايسته اى بيان كرده اند.دقت درمطالعات زيستى و روانى و اجتماعى اين دانشمندان كوچكترين ترديدى در اين قسمت باقى نمى گذارد. آنچه كمتر مورد توجه اين دانشمندان واقع شده اين است كه اين تفاوتها در تعيين حقوق و تكاليف خانوادگى مؤثر است و زن و مرد را از اين جهت در وضع نامشابهى قرار مى دهد.
الكسيس كارل،فيزيولوژيست و جراح و زيست شناس معروف فرانسوى كه شهرت جهانى دارد، در كتاب بسيار نفيس خود انسان موجود ناشناخته به هر دو قسمت اعتراف مى كند;يعنى هم مى گويد زن و مرد به حكم قانون خلقت متفاوت آفريده شده اند و هم مى گويد اين اختلافات و تفاوتها وظايف و حقوق آنها را متفاوت مى كند.
وى در فصلى كه تحت عنوان «اعمال جنسى و توليد مثل »در كتاب خود باز كرده است مى گويد:
«بيضه ها و تخمدانها اعمال پر دامنه اى دارند:نخست اينكه سلولهاى نر يا ماده مى سازند كه پيوستگى اين دو موجود تازه انسانى را پديد مى آورد.در عين حال موادى ترشح مى كنند و در خون مى ريزند كه در نسوج و اندامها و شعور ماخصايص جنس مرد يا زن را آشكار مى سازد. همچنين به تمام اعمال بدنى ماشدت مى دهند.ترشح بيضه ها موجد تهور و جوش و خروش و خشونت مى گردد واين همان خصايصى است كه گاو نر جنگى را از گاوى كه در مزارع براى شخم به كار مى رود متمايز مى سازد.تخمدان نيز به همين طريق بر روى وجود زن اثرمى كند.
…اختلافى كه ميان زن و مرد موجود است تنها مربوط به شكل اندامهاى جنسى آنهاو وجود زهدان و انجام زايمان نزد زن و طرز تعليم خاص آنها نيست،بلكه نتيجه علتى عميقتر است كه از تاثير مواد شيميايى مترشحه غدد تناسلى در خون ناشى مى شود.
به علت عدم توجه به اين نكته اصلى و مهم است كه طرفداران نهضت زن فكرمى كنند كه هر دو جنس مى توانند يك قسم تعليم و تربيت يابند و مشاغل واختيارات و مسؤوليتهاى يكسانى به عهده گيرند.زن در حقيقت از جهات زيادى بامرد متفاوت است.يكايك سلولهاى بدنى، همچنين دستگاههاى عضوى،مخصوصا سلسله عصبى نشانه جنس او را بر روى خود دارد. قوانين فيزيولوژى نيز همانند قوانين جهان ستارگان،سخت و غير قابل تغيير است;ممكن نيست تمايلات انسانى در آنها راه يابد.ما مجبوريم آنها را آن طورى كه هستند بپذيريم. زنان بايد به بسط مواهب طبيعى خود در جهت و مسير سرشت خاص خويش بدون تقليد كوركورانه از مردان بكوشند.وظيفه ايشان در راه تكامل بشريت خيلى بزرگتر از مردهاست و نبايستى آن را سرسرى گيرند و رها كنند.» (1)
كارل پس از توضيحاتى درباره كيفيت پيدايش سلول نطفه مرد و تخمك زن و پيوستن آنها به يكديگر و اشاره به اينكه وجود ماده براى توليد نسل ضرورى است-برخلاف وجود نر-و اينكه باردارى جسم و روح زن را تكميل مى كند،در آخر فصل مى گويد:
«نبايستى براى دختران جوان نيز همان طرز فكر و همان نوع زندگى و تشكيلات فكرى و همان هدف و ايده آلى را كه براى پسران جوان در نظر مى گيريم معمول داريم.متخصصين تعليم و تربيت بايد اختلافات عضوى و روانى جنس مرد و زن ووظايف طبيعى ايشان را در نظر داشته باشند،و توجه به اين نكته اساسى در بناى آينده تمدن ما حائز كمال اهميت است. »
چنانكه ملاحظه مى فرماييد اين دانشمند بزرگ،هم تفاوتهاى طبيعى زياد زن ومرد را بيان مى كند و هم معتقد است اين تفاوتها زن و مرد را از لحاظ وظيفه و حقوق دروضع نامشابهى قرار مى دهد.
در فصل آينده نيز نظريات دانشمندان را درباره تفاوتهاى زن و مرد نقل خواهيم كرد و سپس نتيجه گيرى خواهيم كرد كه زن و مرد در چه قسمتهايى داراى استعدادها واحتياجهاى مشابهى هستند و بايد حقوق مشابهى داشته باشند و در چه قسمتها وضع مشابهى ندارند و بايد حقوق و تكاليف نامشابهى داشته باشند.
براى بررسى و تعيين حقوق و تكاليف خانوادگى زن و مرد،اين سمت حساسترين قسمتهاست.
بخش هفتم:
تفاوتهاى زن و مرد(1)
تفاوتهاى زن و مرد.عجب حرف مزخرفى!معلوم مى شود هنوز هم با اينكه نيمه دوم قرن بيستم را طى مى كنيم،در گوشه و كنار افرادى پيدا مى شوند كه طرزتفكر قرون وسطايى دارند و فكر كهنه و پوسيده تفاوت زن و مرد را دنبال مى كنند وخيال مى كنند زن و مرد با يكديگر تفاوت دارند،و لا بد مى خواهند مانند مردم قرون وسطى نتيجه بگيرند كه زن جنس پست تر است،زن انسان كامل نيست،زن برزخ ميان حيوان و انسان است،زن لياقت و شايستگى اينكه در زندگى مستقل و آزادباشد ندارد و بايد تحت قيمومت و سرپرستى مرد زندگى كند،در صورتى كه امروزديگر اين حرفها كهنه و پوسيده شده است.امروز معلوم شده همه اين حرفهاجعلياتى بوده كه مردان به حكم زورگويى در دوره تسلط بر زن ساخته بودند;معلوم شده بر عكس است،زن جنس برتر و مرد جنس پست تر و ناقصتر است.
خير،آقا!در قرن بيستم و در پرتو پيشرفتهاى حيرت انگيز علوم،تفاوتهاى زن و مرد بيشتر روشن و مشخص شده است.جعل و افترا نيست،حقايق علمى و تجربى است.اما اين تفاوتها به هيچ وجه به اينكه مرد يا زن جنس برتر است و ديگرى جنس پايين تر و پست تر و ناقصتر مربوط نيست.قانون خلقت از اين تفاوتها منظورديگرى داشته است.قانون خلقت اين تفاوتها را براى اين به وجود آورده است كه پيوند خانوادگى زن و مرد را محكمتر كند و شالوده وحدت آنها را بهتر بريزد.قانون خلقت اين تفاوتها را به اين منظور ايجاد كرده است كه به ست خود،حقوق ووظايف خانوادگى را ميان زن و مرد تقسيم كند.قانون خلقت تفاوتهاى زن و مرد رابه منظورى شبيه منظور اختلافات ميان اعضاى يك بدن ايجاد كرده است.اگر قانون خلقت هر يك از چشم و گوش و پا و دست و ستون فقرات را در وضع مخصوصى قرار داده است،نه از آن جهت است كه با دو چشم به آنها نگاه مى كرده و نظر تبعيض داشته و به يكى نسبت به ديگرى جفا روا داشته است.
تناسب است يا نقص و كمال؟
يكى از موضوعاتى كه براى من موجب تعجب است اين است كه بعضى اصراردارند كه تفاوت زن و مرد را در استعدادهاى جسمى و روانى،به حساب ناقص بودن زن و كاملتر بودن مرد بگذارند;چنين وانمود مى كنند كه قانون خلقت بنا به مصلحتى زن را ناقص آفريده است.
ناقص الخلقه بودن زن پيش از آن كه در ميان ما مردم مشرق زمين مطرح باشد،در ميان مردم غرب مطرح بوده است.غربيان در طعن به زن و ناقص خواندن وى بيداد كرده اند.گاهى از زبان مذهب و كليسا گفته اند:«زن بايد از اينكه زن است شرمسار باشد».گاهى گفته اند:«زن همان موجودى است كه گيسوان بلند دارد وعقل كوتاه »،«زن آخرين موجود وحشى است كه مرد او را اهلى كرده است »،«زن برزخ ميان حيوان و انسان است »و امثال اينها.
از اين عجيب تر اينكه برخى از غربيان اخيرا با يك گردش صد و هشتاددرجه اى اكنون مى خواهند با هزار و يك دليل ثابت كنند كه مرد موجود ناقص الخلقه و پست و زبون،و زن موجود كامل و برتر است.
اگر كتاب زن جنس برتر اشلى مونتاگو را-كه در مجله زن روز منتشر مى شدخوانده باشيد، مى دانيد كه اين مرد با چه زور زدن ها و مهمل بافى ها مى خواهد ثابت كند كه زن از مرد كاملتر است.اين كتاب تا آنجا كه مستقيما مطالعات پزشكى ياروانى يا آمار اجتماعى را عرضه مى دارد بسيار گرانبهاست،ولى آنجا كه خودنويسنده شخصا به «استنتاج »مى پردازد و مى خواهد براى هدف خود-كه همان عنوان كتاب است-نتيجه گيرى كند مهمل بافى را به نهايت مى رساند.چرا بايد يك روز زن را اينقدر پست و زبون و حقير بخوانند كه روز ديگر مجبور شوند براى جبران مافات،همه آن نواقص و نقايص را از روى زن بردارند و روى مرد بگذارند؟ چه لزومى دارد كه تفاوتهاى زن و مرد را به حساب ناقص بودن يكى و كاملتر بودن ديگرى بگذاريم كه مجبور شويم گاهى طرف مرد را بگيريم و گاهى طرف زن را؟
اشلى مونتاگو از طرفى اصرار دارد زن را جنسا برتر از مرد معرفى كند و ازطرف ديگر امتيازات مرد را مولود عوامل تاريخى و اجتماعى بشمارد نه مولودعوامل طبيعى.
به هر حال،تفاوتهاى زن و مرد«تناسب »است نه نقص و كمال.قانون خلقت خواسته است با اين تفاوتها تناسب بيشترى ميان زن و مرد-كه قطعا براى زندگى مشترك ساخته شده اند و مجرد زيستن انحراف از قانون خلقت است-به وجودآورد.اين مطلب از بيانات بعدى ضمن توضيح تفاوتها روشنتر مى شود.
نظريه افلاطون
اين مساله يك مساله تازه كه در قرن ما مطرح شده باشد نيست;حداقل دو هزار و چهار صد سال سابقه دارد،زيرا اين مساله به همين صورت در كتاب جمهوريت افلاطون مطرح است.
افلاطون با كمال صراحت مدعى است كه زنان و مردان داراى استعدادهاى مشابهى هستند و زنان مى توانند همان وظايفى را عهده دار شوند كه مردان عهده دارمى شوند و از همان حقوقى بهره مند گردند كه مردان بهره مند مى گردند.
هسته تمام افكار جديدى كه در قرن بيستم در مورد زن پيدا شده و حتى آن قسمت از افكار كه از نظر مردم قرن بيستم نيز افراطى و غير قابل قبول به نظرمى رسد،در افكار افلاطون پيدا مى شود و به همين جهت موجب اعجاب ناظران نسبت به اين مرد-كه پدر فلسفه ناميده مى شود-گرديده است.افلاطون در رساله جمهوريت كتاب پنجم،حتى درباره اشتراكيت زن و فرزند،درباره اصلاح نژاد وبهبود نسل و محروم كردن بعضى از زنان و مردان از تناسل و اختصاص دادن تناسل به افرادى كه از خصايص عاليترى برخوردارند،درباره تربيت فرزندان در خارج ازمحيط خانواده،درباره اختصاص دادن تناسل به سنين معينى از عمر زن و مرد كه سنين قوت و جوشش نيروى حياتى آنها به شمار مى رود بحث كرده است.
افلاطون معتقد است همان طورى كه به مردان تعليمات جنگى داده مى شود به زنان نيز بايد داده شود،همان طورى كه مردان در مسابقات ورزشى شركت مى كنندزنان نيز بايد شركت كنند.
اما دو نكته در گفته افلاطون هست:يكى اينكه اعتراف مى كند كه زنان از مردان چه در نيروهاى جسمى،چه در نيروهاى روحى و دماغى ناتوان ترند;يعنى تفاوت زن و مرد را از نظر«كمى »اعتراف دارد،هر چند مخالف تفاوت كيفى آنها از لحاظ استعدادهاست.افلاطون معتقد است استعدادهايى كه در مردان و زنان وجود داردمثل يكديگر است;چيزى كه هست زنان در هر رشته اى از رشته ها از مردان ناتوان ترند و اين جهت سبب نمى شود كه هر يك از زن و مرد به كارى غير از كارديگرى اختصاص داشته باشند.
افلاطون روى همين جهت كه زن را از مرد ضعيفتر مى داند،خدا را شكر مى كندكه مرد آفريده شده نه زن.مى گويد:«خدا را شكر مى كنم كه يونانى زاييده شدم نه غير يونانى،آزاد به دنيا آمدم نه برده،مرد آفريده شدم نه زن ».
ديگر اينكه افلاطون آنچه در موضوع بهبود نسل،پرورش متساوى استعدادهاى زن و مرد، اشتراكيت زن و فرزند و غيره گرفته،همه مربوط است به طبقه حاكمه،يعنى فيلسوفان حاكم و حاكمان فيلسوف كه وى آنها را منحصرا شايسته حكومت مى داند.چنانكه مى دانيم افلاطون در روش سياسى مخالف دموكراسى وطرفدار اريستوكراسى است.آنچه افلاطون در زمينه هاى بالا گفته مربوط است به طبقه اريستوكرات،و در غير طبقه اريستوكرات طور ديگرى نظر مى دهد.
افلاطون و ارسطو،رو در روى يكديگر
بعد از افلاطون،كسى كه آراء و عقايدش در دنياى قديم در دست است،شاگردوى ارسطوست. ارسطو در كتاب سياست عقايد خويش را درباره تفاوت زن و مرداظهار داشته و با عقايد استاد خود افلاطون سخت مخالفت كرده است.ارسطو معتقداست كه تفاوت زن و مرد تنها از جنبه «كمى »نيست،از جنبه كيفى نيز متفاوتند.اومى گويد:نوع استعدادهاى زن و مرد متفاوت است و وظايفى كه قانون خلقت به عهده هر يك از آنها گذاشته و حقوقى كه براى آنها خواسته، در قسمتهاى زيادى باهم تفاوت دارد.به عقيده ارسطو فضايل اخلاقى زن و مرد نيز در بسيارى از قسمتها متفاوت است:يك خلق و خوى مى تواند براى مرد فضيلت شمرده شود و براى زن فضيلت نباشد.بر عكس،يك خلق و خوى ديگر ممكن است براى زن فضيلت باشدو براى مرد فضيلت شمرده نشود.
نظريات ارسطو نظريات افلاطون را در دنياى قديم نسخ كرد.دانشمندانى كه بعدها آمدند، نظريات ارسطو را بر نظريات افلاطون ترجيح دادند.
نظر دنياى امروز
اينها كه گفته شد مربوط به دنياى قديم بود.اكنون بايد ببينيم دنياى جديد چه مى گويد. دنياى جديد تنها به حدس و تخمين متوسل نمى شود;سر و كارش بامشاهده و آزمايش است، با آمار و ارقام است،با مطالعات عينى است.در دنياى جديد در پرتو مطالعات عميق پزشكى، روانى و اجتماعى تفاوتهاى بيشتر وفراوانترى ميان زن و مرد كشف شده است كه در دنياى قديم به هيچ وجه به آنهاپى نبرده بودند.
مردم دنياى قديم زن و مرد را كه ارزيابى مى كردند،تنها از اين جهت بود كه يكى درشت اندام تر است و ديگرى كوچكتر،يكى خشن تر است و ديگرى ظريفتر،يكى بلندتر است و ديگرى كوتاه تر،يكى كلفت آوازتر است و ديگرى نازك آوازتر،يكى پر پشم و موتر است و ديگرى صافتر.حداكثر كه از اين حد تجاوز مى كردند،اين بود كه تفاوت آنها را از لحاظ دوره بلوغ در نظر مى گرفتند و يا تفاوت آنها را ازلحاظ عقل و احساسات به حساب مى آوردند;مرد را مظهر عقل و زن را مظهر مهر وعاطفه مى خواندند.
اما امروز علاوه بر اينها قسمتهاى زياد ديگرى كشف شده است;معلوم شده است دنياى زن و مرد در بسيارى از قسمتها با هم متفاوت است.
ما مجموع تفاوتهاى زن و مرد را تا آنجا كه از نوشته هاى اهل تحقيق به دست آورده ايم،ذكر مى كنيم و سپس به فلسفه اين تفاوتها و اينكه چقدر از اين تفاوتها ازطبيعت ناشى مى شود و چقدر از آنها مولود عوامل تاريخى و فرهنگى و اجتماعى است مى پردازيم.و البته قسمتى از اين تفاوتها را هر كس مى تواند با مختصر تجربه ومطالعه به دست آورد و قسمتى هم آنچنان واضح و بديهى است كه قابل انكار نيست.
دوگونگى ها از لحاظ جسمى
مرد به طور متوسط درشت اندام تر است و زن كوچك اندام تر.مرد بلند قدتراست و زن كوتاه قدتر.مرد خشن تر است و زن ظريفتر.صداى مرد كلفت تر وخشن تر است و صداى زن نازكتر و لطيفتر.رشد بدنى زن سريعتر است و رشد بدنى مرد بطى ءتر.حتى گفته مى شود جنين دختر از جنين پسر سريعتر رشد مى كند.رشدعضلانى مرد و نيروى بدنى او از زن بيشتر است. مقاومت زن در مقابل بسيارى ازبيماريها از مقاومت مرد بيشتر است.زن زودتر از مرد به مرحله بلوغ مى رسد وزودتر از مرد هم از نظر توليد مثل از كار مى افتد.دختر زودتر از پسر به سخن مى آيد.مغز متوسط مرد از مغز متوسط زن بزرگتر است ولى با در نظر گرفتن نسبت مغز به مجموع بدن،مغز زن از مغز مرد بزرگتر است.ريه مرد قادر به تنفس هواى بيشترى از ريه زن است.ضربان قلب زن از ضربان قلب مرد سريعتر است.
از لحاظ روانى
ميل مرد به ورزش و شكار و كارهاى پر حركت و جنبش بيش از زن است. احساسات مرد مبارزانه و جنگى و احساسات زن صلح جويانه و بزمى است.مردمتجاوزتر و غوغاگرتر است و زن آرامتر و ساكت تر.زن از توسل به خشونت درباره ديگران و درباره خود پرهيز مى كند و به همين دليل خودكشى زنان كمتر از مردان است.مردان در كيفيت خودكشى نيز از زنان خشن ترند.مردان به تفنگ،دار،پرتاب كردن خود از روى ساختمانهاى مرتفع متوسل مى شوند و زنان به قرص خواب آور وترياك و امثال اينها.
احساسات زن از مرد جوشانتر است.زن از مرد سريع الهيجان تر است،يعنى زن در مورد امورى كه مورد علاقه يا ترسش هست زودتر و سريعتر تحت تاثيراحساسات خويش قرار مى گيرد،و مرد سرد مزاج تر از زن است.زن طبعا به زينت وزيور و جمال و آرايش و مدهاى مختلف علاقه زياد دارد بر خلاف مرد.احساسات زن بى ثبات تر از مرد است.زن از مرد محتاطتر،مذهبى تر،پرحرف تر و ترسوتر وتشريفاتى تر است.احساسات زن مادرانه است و اين احساسات از دوران كودكى دراو نمودار است.علاقه زن به خانواده و توجه ناآگاهانه او به اهميت كانون خانوادگى بيش از مرد است.زن در علوم استدلالى و مسائل خشك عقلانى به پاى مردنمى رسد ولى در ادبيات،نقاشى و ساير مسائل-كه با ذوق و احساسات مربوط است-دست كمى از مرد ندارد.مرد از زن بيشتر قدرت كتمان راز دارد و اسرارناراحت كننده را در درون خود حفظ مى كند و به همين دليل ابتلاى مردان به بيمارى ناشى از كتمان راز بيش از زنان است.زن از مرد رقيق القلب تر است و فورا به گريه واحيانا به غش متوسل مى شود.
از نظر احساسات[نسبت]به يكديگر
مرد بنده شهوت خويشتن است و زن در بند محبت مرد است.مرد زنى رادوست مى دارد كه او را پسنديده و انتخاب كرده باشد و زن مردى را دوست مى داردكه ارزش او را درك كرده باشد و دوستى خود را قبلا اعلام كرده باشد.مردمى خواهد شخص زن را تصاحب كند و در اختيار بگيرد و زن مى خواهد دل مرد رامسخر كند و از راه دل او بر او مسلط شود.مرد مى خواهد از بالاى سر زن بر او مسلطشود و زن مى خواهد از درون قلب مرد بر مرد نفوذ كند. مرد مى خواهد زن را بگيرد،زن مى خواهد او را بگيرند.زن از مرد شجاعت و دليرى مى خواهد و مرد از زن زيبايى و دلبرى.زن حمايت مرد را گرانبهاترين چيزها براى خود مى شمارد. زن بيش از مرد قادر است بر شهوت خود مسلط شود.شهوت مرد ابتدايى و تهاجمى است و شهوت زن انفعالى و تحريكى.
تفاوتهاى زن و مرد(2)
در شماره 90 مجله زن روز نظريه يك پروفسور روانشناس مشهور امريكايى به نام پروفسور ريك- كه ساليان دراز به تفحص و جستجو در احوال زن و مردپرداخته و نتايجى به دست آورده و در كتاب بزرگى تفاوتهاى بى شمار زن و مرد رانوشته است-منعكس شد.
اين پروفسور مى گويد:دنياى مرد با دنياى زن بكلى فرق مى كند.اگر زن نمى تواند مانند مرد فكر كند يا عمل نمايد،از اين روست كه دنياى آنها با هم فرق مى كند.
مى گويد:در تورات آمده است:«زن و مرد از يك گوشت به وجود آمده اند».
بلى،با وجودى كه هر دو از يك گوشت به وجود آمده اند،جسمهاى متفاوت دارند واز نظر تركيب بكلى با هم فرق مى كنند.علاوه بر اين،احساس اين دو موجودهيچ وقت مثل هم نخواهند بود و هيچ گاه يك جور در مقابل حوادث و اتفاقات عكس العمل نشان نمى دهند.زن و مرد بنا به مقتضيات جنسى رسمى خود به طورمتفاوت عمل مى كنند و درست مثل دو ستاره روى دو مدار مختلف حركت مى كنند. آنها مى توانند همديگر را بفهمند و مكمل يكديگر باشند ولى هيچ گاه يكى نمى شوندو به همين دليل است كه زن و مرد مى توانند با هم زندگى كنند،عاشق يكديگر بشوند و از صفات و اخلاق يكديگر خسته و ناراحت نشوند.
پروفسور ريك مقايسه هايى ميان روحيه زن و مرد به عمل آورده و تفاوتهايى به دست آورده است.از آن جمله مى گويد:
«براى مرد خسته كننده است كه دائم نزد زنى كه دوستش دارد بسر برد اما هيچ لذتى براى زن بالاتر از اين نيست كه هميشه در كنار مرد مورد علاقه اش بسر برد.
مرد دلش مى خواهد هر روز به همان حالت هميشگى باقى بماند اما يك زن هميشه مى خواهد موجود تازه اى باشد و هر صبح با قيافه تازه ترى از بستر برخيزد.
بهترين جمله اى كه يك مرد مى تواند به زنى بگويد اصطلاح «عزيزم تو را دوست دارم »است. زيباترين جمله اى كه يك زن به مرد مورد علاقه اش مى گويد جمله «من به تو افتخار مى كنم »مى باشد.
اگر مردى در دوران زندگى اش با چندين معشوقه بسر برده باشد،به نظر زنان ديگرمردى جالب توجه مى آيد.مردها از زنى كه بيش از يك مرد در زندگى اش وجودداشته باشد بدشان مى آيد.
مردها وقتى كه پير مى شوند احساس بدبختى مى كنند،چون تكيه گاه خود يعنى كارشان را از دست مى دهند.زنهاى مسن احساس رضايت مى كنند،چون بهترين چيزها را از نظر خودشان دارا هستند:يك خانه و چندين نوه.
خوشبختى از نظر مردها به دست آوردن مقام و شخصيتى قابل احترام در ميان اجتماع است. خوشبختى براى يك زن يعنى به دست آوردن قلب يك مرد ونگاهدارى او براى تمام عمر.
يك مرد هميشه مى خواهد كه زن مورد علاقه اش را به دين و مليت خود درآورد. براى يك زن همان قدر كه تغيير دادن نام خانوادگى اش بعد از ازدواج آسان است،عوض كردن دين و مليت نيز به خاطر مردى كه دوستش دارد آسان است.»
شاهكار خلقت
صرف نظر از اينكه تفاوتهاى زن و مرد موجب تفاوتهايى در حقوق ومسؤوليتهاى خانوادگى زن و مرد مى شود يا نمى شود،اساسا اين مساله يكى ازعجيب ترين شاهكارهاى خلقت است;درس توحيد و خداشناسى است،آيت و نشانه اى است از نظام حكيمانه و مدبرانه جهان، نمونه بارزى است از اينكه جريان خلقت تصادفى نيست،طبيعت جريانات خود را كورمال كورمال طى نمى كند،دليل روشنى است از اينكه بدون دخالت دادن اصل «علت غايى »نمى توان پديده هاى جهان را تفسير كرد.
دستگاه عظيم خلقت براى اينكه به هدف خود برسد و نوع را حفظ كند،جهازعظيم توليد نسل را به وجود آورده است;دائما از كارخانه خود،هم جنس نر به وجودمى آورد و هم جنس ماده،و در آنجا كه بقا و دوام نسل احتياج دارد به همكارى وتعاون دو جنس(مخصوصا در نوع انسان)براى اينكه ايندو را به كمك يكديگر در اين كار وادارد،طرح وحدت و اتحاد آنها را ريخته است;كارى كرده است كه خودخواهى و منفعت طلبى-كه لازمه هر ذى حياتى است-تبديل به خدمت و تعاون و گذشت وايثار گردد،آنها را طالب همزيستى با يكديگر قرار داده است;و براى اينكه طرح كاملاعملى شود و جسم و جان آنها را بهتر به هم بپيوندد، تفاوتهاى عجيب جسمى و روحى در ميان آنها قرار داده است و همين تفاوتهاست كه آنها را بيشتر به يكديگر جذب مى كند،عاشق و خواهان يكديگر قرار مى دهد.اگر زن داراى جسم و جان و خلق وخوى مردانه بود محال بود كه بتواند مرد را به خدمت خود وادارد و مرد را شيفته وصال خود نمايد،و اگر مرد همان صفات جسمى و روانى زن را مى داشت ممكن نبودزن او را قهرمان زندگى خود حساب كند و عاليترين هنر خود را صيد و شكار و تسخيرقلب او به حساب آورد.مرد،جهانگير و زن مردگير آفريده شده است.
قانون خلقت،زن و مرد را طالب و علاقه مند به يكديگر قرار داده است اما نه ازنوع علاقه اى كه به اشياء دارند.علاقه اى كه انسان به اشياء دارد از خودخواهى اوناشى مى شود;يعنى انسان اشياء را براى خود مى خواهد،به چشم ابزار به آنها نگاه مى كند،مى خواهد آنها را فداى خود و آسايش خود كند.اما علاقه زوجيت به اين شكل است كه هر يك از آنها سعادت و آسايش ديگرى را مى خواهد،از گذشت وفداكارى درباره ديگرى لذت مى برد.
پيوندى بالاتر از شهوت
عجيب است كه بعضى از افراد نمى توانند ميان شهوت و رافت فرق بگذارند; خيال كرده اند كه آن چيزى كه زوجين را به يكديگر پيوند مى دهد منحصرا طمع و شهوت است،حس استخدام و بهره بردارى است،همان چيزى است كه انسان را باماكولات و مشروبات و ملبوسات و مركوبات پيوند مى دهد.اينها نمى دانند كه درخلقت و طبيعت،علاوه بر خودخواهى و منفعت طلبى علايق ديگرى هم هست.آن علايق ناشى از خودخواهى نيست،از علاقه مستقيم به غير ناشى مى شود.آن علايق است كه منشا فداكاريها و گذشتها و رنج خود و راحت غير خواستن ها واقع مى شوند. آن علايق است كه نمايش دهنده انسانيت انسان است، بلكه قسمتى از آنها يعنى درحدودى كه به جفت و فرزند مربوط است در حيوانات نيز ديده مى شود.
اين افراد گمان كرده اند كه مرد به زن هميشه به آن چشم نگاه مى كرده و مى كند كه احيانا يك جوان عزب به يك زن هر جايى نگاه مى كند;يعنى فقط شهوت است كه آندو را به يكديگر پيوند مى دهد،در صورتى كه پيوندى بالاتر از شهوت هست كه پايه وحدت زوجين را تشكيل مى دهد.آن همان چيزى است كه قرآن كريم از آن به نامهاى «مودت و رحمت »ياد كرده است. مى فرمايد: و من اياته ان خلق لكم من انفسكم ازواجالتسكنوا اليها و جعل بينكم مودة و رحمة (1) .
چقدر اشتباه است كه تاريخ روابط زن و مرد را فقط از نظر حس استخدام واستثمار و بر پايه اصل تنازع بقا تفسير كنيم،و چقدر مهملات در اين زمينه بافته شده است!راستى من وقتى كه برخى نوشته ها را مى خوانم و مى بينم در تفسير تاريخ روابطزن و مرد،يگانه اصلى را كه به كار مى برند اصل تضاد است(زن و مرد را مانند دو طبقه ديگر اجتماعى كه دائما در جنگ و كشمكش بوده است فرض مى كنند)دچار تعجب مى شوم و بر جهالت و نادانى آنها تاسف مى خورم.اگر تاريخ روابط پدران و فرزندان را بتوان از نظر حس استخدام و استثمار تفسير كرد،روابط تاريخى زنان و شوهران رانيز مى توان از اين نظر تفسير كرد.درست است كه مرد از زن هميشه زورمندتر بوده است،اما قانون خلقت مرد را از نظر غريزى به شكلى قرار داده است كه نمى توانسته است نوع ستمهايى كه به غلامان و بردگان و زيردستان و همسايگان خود روا مى داشته درباره زن روا دارد،همان طورى كه نمى توانسته است آن نوع ستمها را بر فرزندان خود روا دارد.
من منكر ستمهاى مردان بر زنان نيستم،منكر تفسيرى هستم كه از اين ستمها مى شود. مردان بر زنان در طول تاريخ ستمهاى فراوانى كرده اند اما ريشه اين ستمهاهمان چيزهايى است كه سبب شده به فرزندان خود نيز با كمال علاقه اى كه به آنها وسرنوشت آنها و سعادت آنها داشته اند ستم كنند;همان چيزهايى است كه سبب شده به نفس خود نيز ستم كنند، يعنى ريشه جهالت و تعصب و عادت دارد نه ريشه منفعت طلبى.شايد فرصتى پيش آمد و در موقع مناسبى بحث مفصلى درباره تفسيرتاريخ روابط زن و مرد بنماييم.
دو گونگى احساسات مرد و زن نسبت به هم
نه تنها علاقه خانوادگى زن و مرد به يكديگر با علاقه به اشياء فرق مى كند،علاقه خود آنها به يكديگر نيز متشابه نيست;يعنى نوع علاقه مرد به زن با نوع علاقه زن به مرد متفاوت است.با اينكه تجاذب طرفينى است اما به عكس اجسام بيجان،جسم كوچكتر جسم بزرگتر را به سوى خود مى كشاند.آفرينش،مرد را مظهر طلب و عشق و تقاضا و زن را مظهر محبوبيت و معشوقيت قرار داده است.احساسات مرد نياز آميز واحساسات زن نازخيز است.احساسات مرد طالبانه و احساسات زن مطلوبانه است.
چندى پيش يكى از روزنامه هاى خبرى عكس يك دختر جوان روسى را كه خودكشى كرده بود چاپ كرده بود.اين دختر در نوشته اى كه از او باقى مانده نوشته است:هنوز مردى مرا نبوسيده است،بنابر اين زندگى براى من قابل تحمل نيست.
براى يك دختر اين جهت شكست بزرگى است كه محبوب مردى واقع نشده است،مردى او را نبوسيده است.اما پسر جوان كى از زندگى نوميد مى شود؟وقتى كه دخترى او را نبوسيده است؟خير،وقتى كه دخترى را نبوسيده باشد.
ويل دورانت در بحثهاى مفصل و جامع خود پس از آن كه مى گويد اگر مزيت دخترى فقط در دانش و انديشه باشد نه در دل انگيزى طبيعى و زرنگى نيمه آگاهش،در پيدا كردن شوهر چندان كامياب نخواهد شد،شصت درصد زنان دانشگاه بى شوهرمى مانند،مى گويد:
«خانم مونيا كوالوسكى كه دانشمند برجسته اى بود شكايت مى كرد كه كسى با اوازدواج نمى كند و مى گفت:چرا كسى مرا دوست ندارد؟من مى توانم از بيشتر زنان بهتر باشم.با اينهمه،بيشتر زنان كم اهميت مورد عشق و علاقه هستند و من نيستم. ملاحظه مى فرماييد كه نوع احساس شكست اين خانم با نوع احساس شكست يك مرد متفاوت است.مى گويد چرا كسى مرا دوست ندارد؟»
مرد آنگاه در امر زناشويى احساس شكست مى كند كه زن محبوب خود را پيدانكرده باشد،يا اگر پيدا كرده است نتوانسته باشد او را در اختيار خود بگيرد.
همه اينها يك فلسفه دارد:پيوند و اتحاد محكمتر و عميقتر.براى چه اين پيوند؟
براى اينكه زن و مرد از زندگى لذت بيشترى ببرند؟نه،تنها اين نيست;شالوده اجتماع انسانى و بنيان تربيت نسل آينده بر اين اساس نهاده شده است.
نظريه يك خانم روانشناس
در مجله زن روز،شماره صد و يك،يك بحث روانشناسى از يك خانم روانشناس به نام كليود السون نقل كرده است.اين خانم مى گويد:
«به عنوان يك زن روانشناس،بزرگترين علاقه ام مطالعه روحيه مردهاست.چندى پيش به من ماموريت داده شد كه تحقيقاتى درباره عوامل روانى زن و مرد به عمل آورم و به اين نتيجه رسيده ام:
1.تمام زنها علاقه مندند كه تحت نظر شخص ديگرى كار كنند و به طور خلاصه ازمرئوس بودن و تحت نظر رئيس كار كردن بيشتر خوششان مى آيد.
2.تمام زنها مى خواهند احساس كنند كه وجودشان مؤثر و مورد نياز است.»
سپس اين خانم اين طور اظهار عقيده مى كند:
«به عقيده من اين دو نياز روحى زن از اين واقعيت سرچشمه مى گيرد كه خانمهاتابع احساسات و آقايان تابع عقل هستند.بسيار ديده شده كه خانمها از لحاظهوش نه فقط با مردان برابرى مى كنند،بلكه گاهى در اين زمينه از آنها برتر هستند.
نقطه ضعف خانمها فقط احساسات شديد آنهاست.مردان هميشه عملى تر فكرمى كنند،بهتر قضاوت مى كنند،سازمان دهنده بهترى هستند و بهتر هدايت مى كنند. پس برترى روحى مردان بر زنان چيزى است كه طراح آن طبيعت مى باشد.هر قدر هم خانمها بخواهند با اين واقعيت مبارزه كنند بى فايده خواهد بود.خانمها به علت اينكه حساستر از آقايان هستند،بايد اين حقيقت را قبول كنند كه به نظارت آقايان در زندگى شان احتياج دارند…بزرگترين هدف خانمها در زندگى «تامين »است ووقتى به هدف خود نايل شدند دست از فعاليت مى كشند.زن براى رسيدن به اين هدف از روبرو شدن با خطرات بيم دارد.ترس،تنها احساسى است كه زن دربرطرف كردن آن به كمك احتياج دارد…كارهايى كه به تفكر مداوم احتياج دارد،زن را كسل و خسته مى كند…»
نهضت عجولانه
نهضتى كه در اروپا براى احقاق حقوق پامال شده زن صورت گرفت به دليل اينكه دير به اين فكر افتاده بودند،با دستپاچگى و عجله زيادى انجام گرفت. احساسات مهلت نداد كه علم نظر خود را بگويد و راهنما قرار گيرد.از اين رو تر وخشك با يكديگر سوخت.اين نهضت يك سلسله بدبختيها را از زن گرفت و حقوق زيادى به او داد و درهاى بسته اى به روى او باز كرد اما در عوض،بدبختيها وبيچارگيهاى ديگرى براى خود زن و براى جامعه بشريت به وجود آورد. مسلما اگرآنچنان شتابزدگى به خرج داده نمى شد.احقاق حقوق زن به شكل بسيار بهترى صورت مى گرفت و فرياد فرزانگان از وضع ناهنجار حاضر و از آينده بسياروحشتناكتر به فلك نمى رسيد.ولى اين اميد باقى است كه علم و دانش جاى خود راباز كند و نهضت زن به جاى آنكه مانند گذشته از احساسات سرچشمه گيرد،از علم ودانش الهام گيرد.اظهار نظرهاى دانشمندان اروپايى در اين زمينه خود نشانه اميدبخشى از اين جريان است.
به نظر مى رسد آن چيزهايى كه مقلدان غرب را در زمينه روابط زن و مرد،تازه به نشئه فرو برده است،خود غربيان دوره خمار آنها را طى مى كنند.
نظريه ويل دورانت
ويل دورانت در كتاب لذات فلسفه قسمت چهارم،بحثهاى بسيار مفصل و جامعى در زمينه مسائل جنسى و خانوادگى به عمل آورده است.ما قسمتهاى مختصرى از آن كتاب را براى خوانندگان انتخاب مى كنيم تا بهتر و بيشتر به جريانات فكرى كه در ميان دانشمندان غربى وجود دارد آشنا بشوند و از قضاوتهاى عجولانه خوددارى كنند.
ويل دورانت در فصل هفتم از قسمت چهارم كتاب خود تحت عنوان «عشق » مى گويد:
«نخستين نغمه صريح عشق با فرا رسيدن بلوغ آغاز مى گردد.كلمه «پوبرتى »كه درزبان انگليسى معنى بلوغ مى دهد،با توجه به اصل لاتينى آن به معنى «سن موى » است يعنى سنى كه در آن موى بر بدن پسران مى رويد و مخصوصا موى سينه كه پسران اينهمه به آن مى نازند و موى صورت كه با صبر سى سى فوس آن رامى تراشند.كيفيت و كميت مو(در صورت تساوى امور ديگر)ظاهرا با قدرت توالدو تناسل بستگى دارد و بهترين وضع آن هنگام اوج گرفتن نشاط زندگى است.اين نمو ناگهانى موى توام با خشونت صدا جزء صفات ثانوى جنسى است كه به هنگام بلوغ عارض پسر مى شود.اما طبيعت در اين سن به دختران نرمش اطراف وحركات مى بخشد كه ديدگان را خيره مى سازد و كفل آنان را پهن تر مى كند تا امرمادرى آسانتر شود و سينه شان را براى شير دادن به كودك پر و برجسته مى سازد. علت ظهور اين صفات ثانوى چيست؟كسى نمى داند ولى نظريه پروفسورستارلينگ در اين ميان طرفدارانى پيدا كرده است.به موجب اين نظريه سلولهاى تناسلى به هنگام بلوغ نه تنها تخم و نطفه توليد مى كنند بلكه همچنين نوعى هورمون نيز مى سازند كه داخل خون مى شود و مايه تغييرات جسمى و روحى مى گردد.در اين سن نه تنها جسم از نيروهاى تازه بهره مند مى گردد،روح و خوى نيز به هزاران نوع متاثر مى گردد.رومن رولاند مى گويد:«در طى سالهاى زندگى زمانى فرا مى رسد كه تغييرات جسمانى آهسته اى در وجود يك مرد صورت مى گيرد و در وجود زن آنچه گفتيم مهمترين همه اين تغييرات است…دليرى وتوانايى،دلهاى نرم را به تپش مى آورد و نرمى و لطافت،ميل و هوس زورمندان رابرمى انگيزد…».دموسه مى گويد:«تمام مردان، دروغزن و مكار و گزافه گو و دو روو ستيزه جو هستند و همه زنان خودپسند و ظاهرساز و خيانتكار،ولى در جهان فقط يك چيز مقدس و عالى وجود دارد و آن آميزش اين دو موجود ناقص است…» آداب جفت جويى در بزرگسالان عبارت است از حمله براى تصرف در مردان وعقب نشينى براى دلبرى و فريبندگى در زنان(البته در بعضى جاها استثناهايى ديده مى شود).چون مرد طبعا جنگى و حيوان شكارى است عملش مثبت و تهاجمى است،زن براى او همچون جايزه اى است كه بايد آن را بربايد و مالك شود. جفت جويى جنگ و پيكار است و ازدواج تصاحب و اقتدار.
عفت فراوان زن خادم مقاصد توالد است،زيرا امتناع محجوبانه او كمكى به انتخاب جنس است.عفت،زنان را توانا مى سازد كه با جستجوى بيشتر عاشق خود را يعنى كسى را كه افتخار پدرى فرزندان او را خواهد داشت برگزيند.منافع گروه و نوع اززبان زن سخن مى گويد، همچنان كه منافع فرد از گلوى مرد بيرون مى آيد…درعشقبازى،زن از مرد ماهرتر است زيرا ميل او چندان شديد نيست كه ديده عقل اورا ببندد.
داروين ملاحظه كرده است كه در بيشتر انواع،ماده به عالم عشق بى علاقه است. لمبرزو و كيش و كرافت ابينگ مى گويند:زنان بيشتر به دنبال ستايشها و تحسينهاى مطلق و مبهم مردانند و بيشتر مى خواهند مردان به خواست آنها توجه كنند و اين امراز ميل آنها به لذات جنسى بيشتر است.لمبرزو مى گويد:پايه طبيعى عشق زن فقطيك صفت ثانوى از مادرى اوست و همه احساسات و عواطفى كه زنى را به مردى مى پيوندد از دواعى جسمى برنمى خيزد،بلكه از غرايز انقياد و تسليم(تحت حمايت مرد قرار گرفتن)سر مى زند و اين غرايز براى انطباق با اوضاع به وجودآمده است.»
ويل دورانت در فصلى كه تحت عنوان «مردان و زنان »منعقد كرده مى گويد:
«كار خاص زن خدمت به بقاى نوع است و كار خاص مرد خدمت به زن و كودك.
ممكن است كارهاى ديگرى هم داشته باشند ولى همه از روى حكمت و تدبير تابع اين دو كار اساسى گشته است.اين مقاصد،اساسى است اما نيمه ناآگاه است وطبيعت معنى انسان و سعادت را در آن نهفته است…طبيعت زن بيشتر پناه جويى است نه جنگجويى.به نظر مى رسد كه در بعضى انواع ماده اصلا غريزه جنگى وجود ندارد.اگر ماده خود به جنگ آيد براى كودكان خويش است….زن از مرد شكيباتر است.گرچه شجاعت مرد در كارهاى خطير و بحرانى زندگى بيشتر است اما تحمل دائمى و روزانه زن در مقابل ناراحتيهاى جزئى بى شمار بيشتراست…جنگجويى زن در وجود ديگرى است;زن سربازان را دوست دارد و از مردتوانا خوشش مى آيد;در مشاهده قدرت،نوعى عامل عجيب خوشى فرودستانه(مازوشيستيك)او را تحريك مى كند،اگر چه خودش قربانى اين قدرت باشد.
…اين خوشى ديرين در لذت از قدرت و مردانگى،گاهى بر احساسات اقتصادى زن نوين غالب مى آيد چنانكه گاهى ترجيح مى دهد با ديوانه شجاعى ازدواج كند.
زن به مردى كه فرماندهى بلد است با خوشحالى تسليم مى شود.اگر اين روزهافرمانبردارى زن كمتر شده است براى آن است كه مردان در قدرت و اخلاق ضعيفتراز پيش شده اند…توجه زن به امور خانوادگى است و محيط او معمولا خانه خويش است.او مانند طبيعت عميق است اما مانند خانه محدود خود محصور هم هست. غريزه او را به سنن ديرين مى پيوندد.زن نه در ذهن اهل آزمايش است نه در عادت(بايد بعضى از زنان شهرهاى بزرگ را استثنا كرد).اگر هم به عشق آزاد رو مى آوردنه براى آن است كه در آن آزادى مى جويد،بلكه براى آن است كه در زندگى خود ازازدواج معمولى با يك مرد مسؤول مايوس شده است.اگر گاهى در سالهاى جوانى مفتون عبارات و اصطلاحات سياسى مى گردد و احساس خود را به همه جنبه هاى انسانى بسط مى دهد،پس از يافتن شوهر وفادارى از تمام آن فعاليتها چشم مى پوشد و به سرعت خود و شوهرش را از اين فعاليت عمومى بيرون مى كشد و به شوهرش ياد مى دهد كه حس وفادارى شديد خود را به خانه محدود كند.زن بى اينكه نياز به تفكر داشته باشد مى داند كه تنها اصلاحات سالم از خانه برمى خيزد. زن آنجا كه مرد خيالى سرگردان را به مرد فداكار و پاى بست به خانه و كودكان خودتبديل مى سازد،عامل حفظ و بقاى نوع است. طبيعت به قوانين و دولتها اعتنا ندارد; عشق او به خانه و كودك است،اگر در حفظ اينها موفق شود به دولتها بى قيد وبى علاقه است و به كسانى كه سرگرم تغيير اين قوانين اساسى هستند مى خندد.اگرامروز طبيعت در حفظ خانواده و كودك،ناتوان به نظر مى رسد براى آن است كه زن مدتى است كه طبيعت را از ياد برده است.ولى شكست طبيعت هميشگى نيست،هروقت كه بخواهد مى تواند به صدها مصالحى كه در ذخيره دارد برگردد.هستند اقوام و نژادهاى ديگرى كه در وسعت و عده از ما بيشترند و طبيعت،دوام قطعى و نامشخص خود را مى تواند از ميان آنها تامين كند.»
اين بود بيان كوتاهى از تفاوتهاى زن و مرد و نظريات دانشمندان در اين زمينه.درنظر داشتم تحت عنوان «راز تفاوتها»در اطراف اينكه عوامل تاريخى و اجتماعى چه اندازه مى توانسته است در اين تفاوتها مؤثر باشد بحثى بكنم.براى پرهيز از دراز شدن دامنه مطلب،از بحث مستقل در آن صرف نظر مى كنم;در ضمن مباحث آينده كاملامطلب روشن خواهد شد.