نویسنده : اسدالله لطفى
از مسائل مطرح شده در روابط مالى بين مسلمان و كافر، توارث مسلمان و كافر است كه در احكام ارث بيان مىگردد. ارث موجبات، حواجب و موانعى دارد. مقصود از موجب علتى است كه باعث مىشود شخصى از ديگرى ارث ببرد همچون نسب و سبب، مثلا سبب ارث بردن فرزند از پدر نسبت پدر و فرزندى است و يا ارث بردن زن و شوهر از يكديگر به سبب زوجيت است. به تعبير ديگر موجب همان علت مقتضى ارث است.
مقصود از حاجب، شخص يا اشخاصى هستند كه وجودشان باعث مىگردد وارث ديگر در قسمتى از ارث يا تمام آن از ارث بردن محروم گردد.
منظور از مانع هم در باب ارث صفت و حالتى است كه با وجود آن مقتضى وراثت تاثير نمىكند و مانع ارث بردن شخصى از مورث مىگردد، همچون قاتل بودن يا كافر بودن فرزند، كه در اين صورت فرزند پدركش از پدر كشته شده ارث نمىبرد، لذا گفته مىشود كفر و قتل از تاثير سبب وراثت جلوگيرى مىكنند.
البته بين مانع و حاجب تفاوت وجود دارد، چه اين كه مانع صفتى و حالتى در خود شخص وارث است مانند كفر و قتل و يا رقيت، اما حاجب صفتيا حالتخاصى نيستبلكه حضور و وجود وارثى از طبقه قبلى نسبتبه ورثه طبقات بعدى است آن گونه كه در طبقات ارث مشخص شده است. (1) مثلا وجود فرزندان كه در طبقه اول ارثى قرار دارند حاجب برادران مورث از ارث بردن مىگردند چرا كه آنها در طبقه دوم ارثى قرار دارند.
ممنوعيت ارث بردن كافر از مسلمان
همانطور كه گفته شد يكى از موانع ارث، كفر وارث است كه بر اين اساس كليه كفار اعم از كتابى و غير كتابى، حربى و ذمى، مرتد فطرى و ملى، از ماترك مورث مسلمان خود ممنوع مىباشند.
ممنوعيت ارث بردن كافر از مسلمان مورد اتفاق كليه مذاهب اسلامى است. (2) در مذهب شيعه نيز برخى از فقها بر مساله ادعاى اجماع نمودند (3) مستندات اين حكم، اجماع، آيه نفى سبيل و روايات است. در صفحات آينده هر يك از ادله فوق را به اختصار بررسى مىكنيم.
بررسى ادله ممنوعيت ارث بردن كافر از مسلمان
الف: اجماع
اتفاق مذاهب اسلامى را بر ممنوعيت ارث بردن كافر از مسلمان نمىتوان اجماع اصطلاحى كه در مذاهب اسلامى مطرح است ناميد، چه اين كه اجماع در مذهب شيعه با اجماع در مذاهب اهل سنت تفاوت ماهوى و مفهومى دارد.
در اين خصوص به برخى از آراء فقهاى اهل سنت و فقهاى شيعه در پيرامون تعريف و حجيت اجماع اشاره مىكنيم تا تفاوت اين دو اجماع مشخص گردد.
ابوحامد غزالى:اجماع يعنى اتفاق امت محمد بر امرى از امور دينى. (4)
ابن خلدون: اتفاق و همرايى در امرى از امور دينى چنانچه مبتنى بر اجتهاد باشد اجماع ناميده مىشود. (5)
احمدبن حنبل شيبانى بنا به نقل ابن قيم جوزيه (6) معتقد بوده است فقط اتفاقنظر صحابه پيامبر اكرم(ص) در حكمى از احكام شرعى اجماع ناميده مىشود و معتبر است.
علامه داود بن على ظاهرى اصفهانى (پيشواى مذهب ظاهرى) نيز در خصوص اجماع هميننظر را داشته است. (7)
مالك بن انس (پيشواى مذهب مالكيه) و پيروانش بنا به نقل شيخ طوسى (8) و محمد خضرى (9) معتقدند كه صرفا اتفاق اهل مدينه اجماع معتبر است.
محقق حلى مىنويسد: حجيت اجماع به دخول معصوم است چنانچه صد نفر فقيه اتفاق بر حكمى از احكام كنند ولى از قول معصوم خالى باشد حجت نيست، اما اگر قول معصوم داخل در نظر دو نفر فقيه باشد قول آن دو حجت است. (10)
علامه حلى مىگويد: اتفاق امت محمد(ص) اجماع است و حجت مىباشد. زيرا ما اعتقاد داريم در هر زمان، معصوم كه پيشواى امت است در بين آنها وجود دارد و حجيت اجماع هم به دليل قول معصوم است. (11)
حسن بن زينالدين (صاحب معالمالدين) مىنويسد: اتفاق گروه خاصى (از امت اسلامى) كه نظر آن گروه اعتبار دارد اجماع ناميده مىشود و در شناخت احكام شرعى معتبر است. (12)
در اين باره البته آراء ديگرى هم وجود دارد كه طرح آنها از محدوده نياز بيرون است و براى استقصاى آراء و جوانب مساله بايد به كتب اصولى مراجعه كرد. (13)
راجع به آراء موجود در موضوع اجماع (كه به برخى اشاره شد) دو ديدگاه وجود دارد يكى ديدگاه فقهاى شيعه است كه معتقدند اجماع خود دليل مستقل در كنار كتاب و سنت نيست، بلكه طريقى براى كشف سنت مىباشد كه هر گاه اين طريق كاشفيت از راى و نظر معصوم داشته باشد، معتبر است، فىالواقع اعتبار براى كاشف (اجماع) نيستبلكه براى منكشف (راى معصوم) است. (14)
چنانچه اتفاق بر حكم شرع كاشف از نظر معصوم نباشد اعتبارى نخواهد داشت هر چند گروه اجماع كننده زياد باشند.
در اين نظريه اجماع در طول سنت قرار مىگيرد نه در عرض آن; و در اصطلاح گفته مىشود. در نظر اماميه، اجماع طريقيت دارد نه موضوعيت و حاكى از دليل است نه اين كه خود دليل باشد. (15)
البته به نظر مىرسد برخى از متفكران اهل سنت نظريه فوق را پذيرفته باشند از قبيل علامه محمد خضرى بك، چنانچه مىنويسد: «لاينعقد الاجماع الا عن مستند». (16)
ديدگاه دوم كه مربوط به اكثريت اهل سنت مىباشد معتقد است، اجماع خود دليلى مستقل در كنار كتاب و سنت است و لازم نيست تامينكننده نظر كتاب و يا سنتباشد بلكه همين اندازه در حجيت آن كافى است كه با كتاب و سنت قطعى معارض نباشد. در اين ديدگاه، اجماع، بما هو اجماع دليل شرعى است. و گفته مىشود موضوعيت دارد نه طريقيت. (17)
از آنچه بيان شد اتفاق مذاهب اسلامى بر ممنوعيت ارث بردن كافر از مسلمان برمىآيد. اجماع به معناى اصطلاحى آن نيست چه اين كه گفته شد اجماع در مذهب شيعه با اجماع در مذاهب اهل سنت اختلاف مفهومى و ماهوى دارد. نمىشود دو نوع ديدگاه از اجماع را يك اجماع دانست. بلكه بايد گفت اين اتفاق، اتحاد در نظريه ممنوعيت ارث بردن كافر از مسلمان مىباشد كه از ادله ديگر بويژه از اشتراك مفاد برخى از رواياتى حاصل شده است كه هر دو ديدگاه به آن استناد نمودهاند.
اما نسبتبه اجماعى كه در مذهب شيعه در خصوص اين حكم ادعا شده است. (18)
محتمل است اين اجماع، از سنخ اجماع مدركى (19) باشد كه در اين صورت نفس اجماع معتبر نيست زيرا نمىتوان راى معصوم را از آن به دست آورد. ارزش اجماع مدركى همانند ارزش مدرك آن است و اعتبارى جز آن ندارد و فقيه نمىتواند در استنباط حكم شرعى به چنين اجماعى تكيه كند بلكه بايد به مدرك آن مراجعه كند و آن مدرك را با موازين خود بسنجد و حجيتيا عدم حجيت آن را تعيين كند.
در اجماع ادعا شده در باب ممنوعيت ارث كافر از مسلمان نيز محتمل است همينطور باشد چه اين كه در اين باب بيشترين استناد فقها به احاديث و روايات موجود در اين خصوص مىباشد.
افزون بر همه اين موارد در نحوه كاشفيت اجماع از راى و نظر معصوم و امكان وقوع آن در جوامع اسلامى بين فقها اختلافنظر فراوان وجود دارد. (20)
ب: آيه نفى سبيل
برخى از فقهاء در ممنوعيت ارث بردن كافر از مسلمان از آيه شريفه «ولن يجعل الله للكافرين على المؤمنين سبيلا» (21) به عنوان يكى از مستندهاى اين حكم ياد كردهاند. (22)
چنانچه مستند ممنوعيت ارث بردن كافر از مورث مسلمان، آيه نفى سبيل و به طور كلى قاعده نفى سبيل باشد، ارث بردن كافر از مسلمان نوعى ايجاد سلطه و سبيل براى كافر نسبتبه مسلمان خواهد بود كه مطابق آيه ياد شده و حديث: «الاسلام يعلو ولايعلى عليه» (23) هر عملى كه منجر به گشايش سبيل بر مؤمنان گردد نفى شده است، در نتيجه مطابق اين مبنا گفته مىشود كافر از مسلمان ارث نمىبرد.
و ليكن با تامل در ادله اين حكم بايد گفت ممنوعيت ارث بردن كافر از مسلمان بيش از آن كه به قاعده نفى سبيل مربوط باشد، مستند به اجماع و بويژه احاديث وارد شده در اين مساله است. (24) زيرا از لحاظ حقوقى ارث بردن كافر از مورث مسلمان حكما چنين نيست كه منجر به ايجاد سلطه و سبيل تسلط كافر بر مسلمان گردد تا بتوان با استناد به آن قاعده، به منع كافر از ارث مسلمان نظر داد بلكه قاعده نفى سبيل، همانطور كه در مباحث قبلى مطرح شد، زمانى مورد استناد قرار مىگيرد كه به واسطه اوضاع و احوال خاص، گروههاى غيرمسلمان بر مسلمانان و امور زندگى آنان تسلط يابند. بديهى است چنين فرضى در مورد ارث بردن كافر از مسلمان در هر وضعيتى صادق نخواهد بود.
اصولا احكام مبتنى بر قاعده نفى سبيل، احكام ثانويه هستند كه در حالات عارضى اعمال مىگردند و در وضعيت عادى و متعارف جارى نمىشوند. ايجاد سلطه و سبيل كافر بر مسلمان نمىتواند عمومى و هميشگى باشد بلكه تحقق چنين حالتى به وجود شرايط و اوضاع سياسى – اجتماعى خاصى بستگى دارد كه در هر مملكتبه وجود مىآيد، و مشابه اين نوع احكام حكومتى است كه آن هم به نظر حاكم اسلامى و دولت اسلامى است كه براساس مصالح مسلمين و حكومت اسلامى مقرر مىگردد.
در حالى كه ممنوعيت ارث بردن كافر از مسلمان را نمىتوان موكول به نظر حاكم، مصالح سياسى و يا شرايط عارضى و امثال آن نمود چه اين كه اين حكم با توجه به ادله خاص خود كه بيشتر روايات ائمه معصومين(ع) است، از احكام اوليه مىباشد و صرفا مىتوان گفت مستندات ممنوعيت ارث بردن كافر از مسلمان نسبتبه عمومات و اطلاقات ادله جواز ارث به عنوان تخصيص و استثنا مىباشد و به نحو تقديم خاص بر عام اين حكم جارى مىشود. (25) بنابراين موقتى و عارضى و يا بسته به نظر حكومت اسلامى و تشخيص ايجاد سلطه و امثال آن نيست، بلكه منطبق با ادله خود اين حكم اولى و ثابت است.
البته چه بسا در اصل تحليل ادله و دقت در روايات مربوط به ممنوعيت ارث كافر از مسلمان در نهايت احتمال داده شود اين ممنوعيتبه دليل همان نفى سبيل كافر بر مسلمان باشد.
مرحوم شيخ صدوق در كتاب من لايحضره الفقيه در ميراث اهلالملل قبل از اين كه احاديث اين باب را بياورد بيان مىدارد: مسلمانان شايستهتر از مشركان و نسبتبه كافر در اولويت هستند. خداوند متعال ميراث را بر كفار حرام داشته از آن جهت كه كيفر كفرشان باشد همچنان كه ارث را بر قاتل حرام كرده به دليل اين كه عقوبتبر قاتل بودنش باشد و اما از مسلمان، به چه جرمى و به دليل كدامين عقوبت ارث بردن را از مسلمان سلب نمايد؟ (26)
آن گاه احاديثى را از قول پيامبر اسلام ذكر مىكند كه بيانگر عزت و عظمت اسلام و مسلمين مىباشد و اين كه اسلام باعثخير و بركت مسلمانها است و نه باعثشر و بدى; از جمله از قول پيامبر اكرم(ص) نقل مىكند كه: «الاسلام يزيد ولاينقص». (27)
اين روايت از زبان رسول خدا(ص) به همين عبارت در كتب روايى اهل سنت نيز آمده است. (28)
تبيين احكام اوليه و ثانويه
از آنجا كه در ممنوعيت ارث بردن كافر از مسلمان، از احكام اوليه و ثانويه سخن به ميان آورديم ضرور است اين دو نوع از احكام شرعى به اختصار تبيين گردد و حد و مرز و احيانا بعضى از ويژگيهاى آن دو ذكر گردد تا جايگاه آنها دقيقا روشن شود.
به اعتبارى فقها و اصوليين احكام شرعى را به دو قسم واقعى و ظاهرى تقسيم مىكنند. (29)
احكام واقعى، احكامى است كه شارع مقدس به عنوان اولى روى ذات موضوع خاصى جعل كرده است، مثل وجوب نماز يا حرمتشرب خمر كه بدون ملاحظه حال علم و جهل مكلف به آن حكم، بلكه صرفا براساس مصالح و مفاسدى كه مترتب است جعل و وضع شده است. و چنانچه مكلف به آن حكم قطع پيدا كند و يا موضوع آن را تشخيص دهد و يا حداقل ظن معتبر شرعى نسبتبه حكم داشته باشد رعايت آن واجب و مخالفتبا آن حرام مىگردد و در اصطلاح گفته مىشود در چنين صورتى حكم بر مكلف منجز مىشود كه با رعايت مفاد آن پاداش و ثواب و با مخالفتبا آن كيفر و عقاب مىشود، مانند حرمتشرب خمر براى كسى كه هم به حرمتشرب خمر علم يافته و شبهه حكميه نداشته باشد و هم به شراب بودن مايع حاضر عالم باشد كه شبهه موضوعيه در ميان نباشد.
احكام ظاهرى از احكامى است كه شارع مقدس در ظرف جهل و شك به احكام واقعى وضع كرده و آن احكام از راه دلايل خود كه در موضوع آنها جهل و شك در حكم واقعى قرار داده شده استبه دست آمده باشد، مانند احكامى كه از اصول عمليه حاصل مىشود همچون برائت، استصحاب و يا تخيير و احتياط. (30)
به دلايل احكام واقعى ادله اجتهادى (از قبيل كتاب، سنت، اجماع و عقل) و به دلايل احكام ظاهرى (از قبيل استصحاب، برائت، تخيير و احتياط) ادله فقاهتى گويند. (31)
احكام واقعى دو قسمت است، احكام اولى و احكام ثانوى. احكام اولى آن دسته احكامى است كه براى موضوعات فردى، اجتماعى، اقتصادى سياسى و از طرف شارع متعال براساس مصالح و مفاسد قرار گرفته در ذات موضوعات وضع گرديده و به آنها تعلق گرفته است، بدون توجه به حالات استثنايى كه براى مكلف عارض مىشود.
احكام ثانوى آن دسته احكامى است كه با توجه به اوضاع خاص و استثنايى كه براى مكلف پيش مىآيد وضع گرديده است مانند حالات ضرر، عسر و حرج، اضطرار، اكراه، عجز، خوف، تقيه، مرض و ديگر حالات عارض بر مكلف يا مكلفان.
احكام ثانوى به لحاظ ارتباط با موضوعاتى كه چنين حالاتى بر آنها عارض مىگردد براى هر يك از موضوعات مقرر مىشود كه البته ممكن است متضاد و متباين با حكم اولى همان موضع باشد و در تمام موارد فوق تا وقتى عنوان ثانوى وجود دارد حكم اولى منتفى است و حكم ثانوى محقق است. (32)
مرحوم آيةالله حائرى يزدى پيرامون احكام اولى و ثانوى مىفرمايد: احكام اولى، احكامى است كه از طرف شارع متعال به ذات اشياء به عنوان اولى تعلق گرفته مانند: وجوب نماز و حرمتخمر، و احكام ثانوى، احكامى است كه امر شارع به آنها به عناوين و حالاتى كه بر تكليف عارض مىگردد، تعلق گرفته است، مثل عجز از انجام تكليف، اضطرار و يا جهل و شك به احكام اولى. (33) در اين كه چرا به عناوين طارى و عارضى عناوين ثانوى اطلاق مىگردد گفته مىشود به اين دليل است كه اين گونه عناوين مواردى هستند كه در طول واقعيات اوليه قرار مىگيرند مثل آيه كريمه: «فلم تجدوا ماء فتيمموا صعيدا طيبا» (34) زيرا وجوب تيمم فىنفسه حكم واقعى است. اما نسبتبه وجوب وضو براى كسى كه آب در اختيار دارد، حكم ثانوى تلقى مىشود، همينطور است هر حكمى به لحاظ عجز از احكام واقعى اولى.
از ظاهر كلام مرحوم حائرى يزدى استفاده مىشود كه احكام ثانوى در اصطلاح اعم از احكام ظاهرى و احكام ثانوى واقعى است. كه با اين ترتيب احكام ثانوى، احكام ظاهرى در اصطلاح ديگر فقيهان را نيز شامل مىشود و ملاك در نامگذارى آن به ثانوى اين است كه در طول حكم واقعى قرار گرفته باشد. حال ممكن استحكم واقعى در طول حكم واقعى قبلى قرار گيرد و يا حكم ظاهرى در طول حكم واقعى قبلى قرار داشته باشد كه در اين تعبير هر دو حكم ثانوى تلقى مىشود.
ويژگى عمده احكام ثانوى واقعى اين است كه ناپايدار هستند و ثابت نيستند يعنى مادام كه آن اوضاع استثنايى براى مكلف وجود دارد حكم ثانوى هم پابرجا است مثلا وقتى اكراه، عجز و يا اضطرار مرتفع شود حكم هم مرتفع مىشود ولى در شرايط عادى و غيراستثنايى احكام اوليه جارى مىشود و چون وقوع شرايط عادى و غيراستثنايى و تحقق اوضاع متعارف و استقرار آن مدام و مستمر مىباشد گفته مىشود احكام اوليه هم كه ناظر به اين موارد است دايمى و پايدار مىباشند.
با اين توضيح از احكام اولى و ثانوى، دانسته مىشود، احكامى كه بر مبناى قاعده نفى سبيل استوار است احكام ثانوى است زيرا ايجاد سبيل و سلطه عنوان ثانوى و عارضى استيعنى چنين نيست كه هر نوع رابطهاى بين كافر و مسلمان منجر به سلطه كافر بر مسلمان گردد بلكه چه بسا رابطهاى باعثشود در شرايطى ايجاد سلطه مسلمان بر كافر شود و يا اساسا هيچ گونه تسلط و نيرومندى به نحو غلبه يكى بر ديگرى ايجاد نگردد، بنابراين به طور كلى قاعده نفى سبيل و احكام مستفاد از آن در شرايط استثنايى و عارضى كه همان احتمال ايجاد سلطه كافر بر مسلمان باشد مقرر مىگردد و جارى مىشود، و طبيعتا اگر در احكام شرعى پيرامون رابطه مسلمان با كافر چنانچه نسبتبه حكمى استثنا صورت گرفته باشد و دليل و مبناى آن غير از آيه و قاعده نفى سبيل باشد حكم اولى است همچنان كه در حكم ممنوعيت ارث بردن كافر از مسلمان گذشت.
ج: روايات
بيشترين استناد فقها در مساله ممنوعيت ارث بردن كافر از مسلمان مبتنى بر رواياتى است كه از ائمه معصومين و يا بعضا از پيامبر اكرم(ص) رسيده است. در اين بخش به عنوان نمونه به تعدادى از احاديث اشاره مىكنيم.
1 – على بن ابراهيم عن ابيه عن ابن ابى عمير عن جميل و هشام عن ابى عبدالله(ع): انه قال: فيما روى الناس عن رسولالله(ص) انه قال: «لايتوارث اهل ملتين» فقال: «نرثهم و لايرثونا ان الاسلام لم يزده الا عزا فى حقه». (35)
2 – على بن ابراهيم عن ابيه عن ابن ابى نجران عن عاصم بن حميد عن محمد ابن قيس، قال: سمعت اباجعفر(ع) يقول: لايرث اليهودى والنصرانى المسلمين ويرث المسلم اليهودى و النصرانى. (36)
محمد بن قيس روايت كرد از امام باقر(ع) شنيدم كه مىگويد: يهودى و نصرانى از مسلمانان ارث نمىبرند و ليكن مسلمان از يهودى و نصرانى ارث مىبرد.
3 – يونس عن زرعة عن سماعة قال: سالت ابا عبدالله(ع) عن الرجل المسلم هل يرث المشرك؟ قال: نعم ولايرث المشرك المسلم. (37)
سماعه گويد از امام صادق(ع) نسبتبه فرد مسلمان سؤال كردم كه آيا از مشرك ارث مىبرد؟ فرمود: بلى ولى مشرك از مسلمان ارث نمىبرد.
4 – عن موسى بن بكر عن عبدالرحمن بن اعين قال: قلت: لابى جعفر(ع) جعلت فداك، النصرانى يموت و له ابن مسلم ايرثه؟ قال فقال: نعم ان الله تعالى لم يزده بالاسلام الا عزا فنحن نرثهم و لايرثونا. (38)
عبدالرحمن بن اعين گفت: به امام باقر(ع) عرض كردم، فدايت گردم، فرد نصرانى مىميرد و داراى پسرى مسلمان است، آيا از او ارث مىبرد؟ امام فرمودند: بلى، خداوند متعال به واسطه اسلام جز عزت چيزى نيفزوده است. پس ما از آنها ارث مىبريم ولى آنان از ما ارث نمىبرند.
5 – على بن ابراهيم عن ابيه عن ابن محبوب عن ابى ولاد قال: سمعت ابا عبدالله(ع) يقول: المسلم يرث امراته الذمية و لاترثه. (39)
ابوولاد گفت از امام صادق(ع) شنيدم كه مىگويد: مرد مسلمان از همسر ذمى خود ارث مىبرد و ليكن همسرش (كه ذمى است) از او ارث نمىبرد.
6 – احمدبن محمد عن ابن محبوب عن الحسن بن صالح عن ابىعبدالله(ع) قال: المسلم يحجب الكافر ويرثه والكافر لايحجب المؤمن ولايرثه. (40)
حسن بن صالح از امام صادق(ع) نقل كرده كه آن حضرت فرمودند: مسلم حاجب كافر مىشود و از كافر ارث مىبرد ولى كافر حاجب مؤمن (مسلمان) نمىشود و از او ارث نمىبرد.
7 – حسن بن محمد بن سماعة عن حنان بن سدير عن ابى عبدالله(ع) قال: سالته يتوارث اهل الملتين؟ قال: لا. (41)
حنان بن سدير گويد از امام صادق(ع) سؤال كردم آيا دو نفر از دو آيين مختلف از همديگر ارث مىبرند؟ فرمودند: نه.
8 – عن جميل عن ابى عبدالله(ع) فى الزوج المسلم و اليهودية و النصرانية انه قال: لايتوارثان. (42)
از امام صادق نسبتبه مرد مسلمان – چنانچه همسرش يهودى يا نصرانى باشد – وارد شده كه فرمودند: از همديگر ارث نمىبرند.
9 – على بن الحسن بن فضال عن محمد بن عبدالله بن زرارة عن القاسم ابن عروة عن ابى العباس قال: سمعت اباعبدالله(ع) يقول: لايتوارث اهل ملتين يرث هذا، هذا و هذا الا ان المسلم يرث الكافر و الكافر لايرث المسلم. (43)
ابوالعباس گفت از امام صادق(ع) شنيدم كه فرمودند: اهل دو آيين مختلف از يكديگر ارث نمىبرند، اين و اين و اين ارث مىبرد، جز اين كه مسلمان از كافر ارث مىبرد ولى كافر از مسلمان ارث نمىبرد.
در مجموع روايات فوق از نظر دلالت اجمال و ابهام ندارند و به صراحتبر ممنوعيت ارث بردن كافر از مسلمان دلالت دارند، همچنين از حيثسند عمدتا مستند هستند و اكثر راويان آن توثيق گرديدهاند (44) بويژه در بين راويان روايات ياد شده افرادى از قبيل ابن ابى عمير، هشام بن محمد، محمدبن قيس و عبدالرحمن بن اعين علاوه بر مورد اطمينان بودن در بين علماى رجال در روزگار خود شان و منزلت والايى نيز داشتهاند و بعضا داراى آثار و كتب هم بودهاند. (45)
ارث بردن مسلمان از كافر
در موضوع بالا از آنجايى كه ديدگاه شيعه با ديدگاه اهل سنت متفاوت استبه اختصار نظر هر دو را به ترتيب اشاره و بررسى مىكنيم.
الف: ديدگاه فقهاى شيعه
همانطور كه بيان گرديد يكى از موانع ارث از ديدگاه فقه شيعه حالت كفر در وارث بود كه به موجب آن كافر از ارث بردن از مسلمان محروم مىشود، اما چنانچه وارث مسلمان باشد و مورث كافر، باعث ممنوعيت مسلمان از ارث كافر نمىشود چه اين كه مقتضى ارث بردن كه همان نسب صحيح و قرار داشتن در طبقه ارثى و زنده متولد شدن باشد در وى موجود است. (46) و مانع شرعى هم كه باعث جلوگيرى از تاثير مقتضى باشد در وى موجود نيست لذا مقتضى تاثير خود را مىكند و از اين جهت است كه فقها با استناد به روايات آن فتوا دادهاند مسلمان از مورث خود، ولو كافر، ارث مىبرد. (47)
ارث بردن مسلمان از كافر در بينش فقهاى شيعه مبتنى بر سه دليل است: يكى عموميت و اطلاق آيات قرآن كريم پيرامون احكام ارث از قبيل: «ولكم نصف ماترك ازواجكم» (48) «يوصيكم الله فى اولادكم للذكر مثل حظ الانثيين» (49) «وللرجال نصيب مما ترك الوالدان والاقربون وللنساء نصيب مما ترك الوالدان والاقربون» (50) مىباشد. عموميت و اطلاق آيات ياد شده دلالتبر ارث بردن هر وارثى از مورث خود دارد كه اسباب ارث در او جمع باشد. طبق اين آيات شريفه مسلمان و كافر از يكديگر ارث خواهند برد و ليكن در جانب ارث بردن كافر اين حكم كلى قرآنى با ورود مخصصات روايى (كه برخى در مبحث پيشين نقل شد) از كليت افتاده و در اصطلاح تخصيص يافته است، و ليكن در جانب ارث بردن مسلمان از كافر اين حكم قرآنى به كليتخود باقى است. (51) بنابراين جز كافر كه از ارث مورث مسلمان محروم استساير افراد چنانچه مقتضى ارث بردن در آنها وجود داشته باشد از اثر مورث خود بهرهمند مىگردند.
مستند بعدى اين حكم رواياتى است كه از طريق اهل بيت: رسيده كه در بحث قبلى به بعضى اشاره شد و افزون بر آن به تعدادى ديگر نيز در زير اشاره مىكنيم.
1- حديث پيامبر اكرم(ص) كه فرمودند: «الاسلام يعلو و لايعلى عليه». (52)
برخى از فقها از جمله شيخ طوسى در خلاف. (53) ابن ادريس حلى در سرائر (54) و ابن زهره حلبى در غنيةالنزوع (55) بر ارث بردن مسلمان از كافر به حديث فوق استناد جستهاند.
البته در بحث از قاعده نفى سبيل كه يكى از مستندات آن قاعده همين حديث عنوان شده بود ذكر گرديد، اين روايت در تمام اسنادش مرسل مىباشد و لذا از احاديث ضعيف شمرده مىشود. و ليكن در نزد بسيارى از فقها به دليل عمل مشهور به آن ضعفش جبران گشته است. (56)
2- عن ابى الاسود الدئلى ان معاذبن جبل كان باليمن فاجتمعو اليه و قال: يهودى مات و ترك اخا مسلما فقال معاذ سمعت رسولالله(ص) يقول: الاسلام يزيد ولاينقص فورث المسلم من اخيه اليهودى. (57)
معاذبن جبل در يمن بود كه عدهاى اطرافش جمع شدند و از او سؤال شد چنانچه فرد يهودى بميرد و برادر مسلمانى داشته باشد (ارث مىبرد يا نه؟) معاذ پاسخ داد از رسول خدا(ص) شنيدم كه فرمودند: اسلام مىافزايد و نمىكاهد (منظور اين است كه اسلام آوردن مايه خير و بركت است نه كاستى و شر) بنابراين مسلمان از برادر يهودى خود ارث مىبرد.
اين روايتبه نقل از معاذبن جبل از قول پيامبر اكرم(ص) با عبارت «الاسلام يزيد ولاينقص» در كتب روايى اهل سنت نيز وارد شده است. (58)
بسيارى از فقها در حكم ارث بردن مسلمان از كافر به همين حديث استناد جستهاند از جمله سيد مرتضى علمالهدى در الناصريات، (59) ابن زهره حلبى در غنيةالنزوع، (60) شيخ طوسى در خلاف، (61) ابن ادريس حلى در سرائر، (62) و محمدحسن نجفى در جواهرالكلام. (63)
3- عن عبدالرحمن ابن اعين قال: قال ابوجعفر(ع) «لانزداد بالاسلام الا عزا فنحن نرثهم و لايرثونا هذا ميراث ابى طالب فى ايدينا فلانراه الا فى الولد والوالد ولانراه فى الزوج و المراة. (64)
عبدالرحمن بن اعين روايت كرده است: امام باقر(ع) فرمودند: به واسطه اسلام بر ما چيزى جز عزت افزوده نمىشود بنابراين ما (مسلمانان) از كفار ارث مىبريم و ليكن آنان از ما ارث نمىبرند، اين ميراث ابوطالب است كه در اختيار ما است كه صرفا در اختيار فرزند و پدر مىباشد و در اختيار شوهر و زن نمىباشد.
مرحوم فيض كاشانى با توجه به قسمت دوم حديث كه پيرامون ميراث ابىطالب است مىنويسد: اين روايتحمل بر تقيه مىگردد چه اين كه استثناء ارث زن و شوهر و خويشاوندان ابوطالب به شكلى كه از ظاهر اين حديث فهميده مىشود كه ابوطالب مسلمان نبوده است و ليكن به اولاد مسلمانش ارث رسيده باشد، موافق مذهب عامه است،و افزون بر آن ايمان ابوطالب و فضائل او بر كسى پوشيده نيست. (65)
از قول شيخ طوسى نيز ذكر شده استثنايى كه در حديث نسبتبه ارث زن و شوهر شده استبه دليل اجماع شيعه متروك است. (66)
همچنين شيخ حر عاملى در ذيل همين حديث مىنويسد: ممكن است منظور از «ميراث» در اين جمله حديث كه مىگويد: هذا ميراث ابى طالب…» شرف و منزلت و امثال آن باشد كه در اين صورت تعليل ارث بردن مسلمان از كافر به ميراث خاندان ابوطالب مجازى خواهد شد و مانند آن فراوان است. (67)
البته همانطور كه اشاره شد روايات در اين خصوص فراوان استبه طورى كه صاحب جواهر مىنويسد: در ابن باب اخبار مستفيض و يا متواتر است. (68)
همچنين از ادله ديگرى كه بر ارث بردن مسلمان از كافر مطرح مىباشد دليل اجماع است كه تعدادى از فقها بر اين مساله ادعاى اجماع نمودند. (69)
ب: ديدگاه مذاهب اهل سنت
در ارث بردن مسلمان از كافر، فقهاى اهل سنت معتقدند همچنان كه كافر از مسلمان ارث نمىبرد، مسلمان هم از كافر ارث نمىبرد. (70)
در اين ديدگاه كفر مانع ارث محسوب نمىشود بلكه آنچه مانع ارث بردن در اين مورد مىباشد اختلاف دينى بين وارث و مورث است، لذا در شمارش موانع ارث به جاى كفر كه در فقه شيعه مطرح است، اختلاف در دين و آئين را ذكر مىكنند. (71)
نظر فقهاى مذاهب اهل سنت در اين حكم مبتنى بر برخى از رواياتى است كه از قول پيامبر اكرم(ص) نقل شده و بعضا نيز به سيره بعضى از صحابه استناد مىنمايند، در اين جا از ميان روايات به دو نمونه زير اشاره و آن را به اختصار بررسى مىكنيم.
1 – روى اسامة بن زيد ان النبى(ص) قال: لايرث المسلم الكافر ولاالكافر المسلم. (72)
اسامةبن زيد روايت كرده كه پيامبر خدا(ص) فرمودند: مسلمان از كافر و كافر از مسلمان ارث نمىبرد.
2 – قول النبى(ص) «لايتوارث اهل ملتين» (73) «اهل دو آيين مختلف از يكديگر ارث نمىبرند.»
نظريه فقهاى مذاهب اهل سنت از ديدگاه فقهاى شيعه از جهاتى قابل خدشه است.
اولا اين نمونه روايات كه از طريق منابع روايى شيعه ذكر نشده اعتبارى ندارد بويژه نسبتبه حديث «لايتوارث اهل ملتين» برخى بيان داشتند به دليل مرسل بودن ضعيف مىباشد. (74)
ثانيا برخى از رواياتى كه اهل سنتبه آن در حكم ممنوعيت ارث بردن كافر از مسلمان و مسلمان از كافر استناد نمودهاند با يكديگر معارض مىباشند، از جمله همين دو روايتى كه ذكر كرديم.
مفهوم مخالف حديث اول (لايرث المسلم الكافر و لا الكافر المسلم) با منطوق حديث دوم (لايتوارث اهل ملتين) تعارض دارد چه اين كه مطابق مفهوم مخالف حديث اول بايد قايل به اين باشيم كه مسلمان از مسلمان و كافر از كافر ارث ببرد مثلا در جانب كافر يهودى از نصرانى و بالعكس ارث ببرد، اما مطابق حديث دوم آن گونه كه غير اماميه معتقدند بايد قايل به نفى توارث بين كفار كه از دو شريعت مختلف مىباشند (75) نظر دهيم حال اين كه اكثريت اهل سنت چنانچه در بحثبعدى اشاره خواهد شد قايل به توارث كفار از همديگر مىباشند و نظرشان منطبق با مفهوم مخالف حديث اول است، با وجود اين برخى بيان داشتهاند مفهوم حديث «لايرث المسلم الكافر و لا الكافر المسلم» ضعيف است و حجت نيست. (76)
ثالثا روايت «لايتوارث اهل ملتين» صرفنظر از ضعف سند از حيث دلالت هم به اين معنى نيست كه مسلمان نمىتواند از كافر ارث ببرد بلكه اين حديث درصدد بيان اين موضوع است كه به ضرورت پيرو دو شريعت متفاوت نمىتوانند از يكديگر ارث ببرند ولى اين مانع از اثبات ارث بردن از يك جهت نيست (77) و از لحاط ادبى نيز كلمه توارث از باب تفاعل است كه احتياج به دو طرف دارد و چنانچه مسلمان از كافر ارث ببرد كه اين حكم به استناد روايات متعدد از طريق اماميه اثبات شده است (78) ولى كافر از مسلمان ارث نبرد موضوع توارث صدق نخواهد كرد. (79)
رابعا چنانچه از ظاهر برخى روايات ائمه معصومينعليهمالسلام كه در كتب روايى شيعه ذكر شده (80) ممنوعيت ارث بردن مسلمان از كافر فهميده شود، به دليل روايات فراوان مخالف آن و اجماع فقها و عمومات و اطلاقات آيات و روايات در باب ارث، اين گونه روايات را حمل بر تقيه نمودهاند و از لحاظ فقهى اعتبارى براى آن قايل نيستند. (81)
توارث كفار از يكديگر
از فروض ديگرى كه در مورد ارث كفار مطرح است، ارث بردن كافر از كافر در احكام اسلامى است. صفت كفر كه از موانع ارث در فقه شيعه مىباشد با توجه به اين است كه مورث مسلمان باشد، اما چنانچه وارث و مورث هر دو كافر باشند كفر مانع محسوب نمىشود بلكه صرفا شرط ارث بردن كافر از كافر، نبودن وارث مسلمان غير از امامعليهالسلام (يا حاكم اسلامى) مىباشد. (82)
مسلمان حاجب كافر از ارث بردن مىباشد همچنان كه از قول امام صادقعليهالسلام آورديم كه فرمودند:
«المسلم يحجب الكافر و يرثه و الكافر لايحجب المؤمن ولايرثه». (83)
عموما فقهاى شيعه با توجه به اين كه حكم كردهاند كافر از كافر ارث مىبرد، تمام فرق كفار را در حكم يك آيين و يك مسلك مىدانند و بيان مىدارند: «الكفر ملة واحدة» (84) و بر اين اساس در ارث بردن كافر از كافر جز نبودن وارث مسلمان قيد ديگرى ذكر نمىكنند.
البته قول ديگرى در اين خصوص از برخى از قدما بوده است كه ارث بردن كافر از كافر را مقيد به دين دانستند كه وارث كافر حربى نباشد چه اين كه كافر حربى از كافر ذمى ارث نمىبرد. (85) و ليكن صاحب جواهر اين قول را شاذ و غيرقابل اعتماد دانسته است. (86)
فقها در خصوص ارث بردن كافر از كافر به مجموعهاى از روايات تمسك جستهاند و همچنين برخى در اين مطلب ادعاى اجماع نيز نمودهاند (87) كه نمونه زير را از احاديث مربوط در اين مورد ذكر مىكنيم.
على بن ابراهيم عن ابيه عن ابن ابى نجران عن غير واحد عن ابى عبداللهعليهالسلام فى يهودى او نصراني يموت و له اولاد غير مسلمين فقال: هم على مواريثهم. (88)
در مورد فرد يهودى يا نصرانى كه مىميرد و داراى فرزندانى غيرمسلمان مىباشد امام صادقعليهالسلام فرمودند: آنها در ميان خودشان ارث مىبرند.
شيخ طوسى (ره) در تفسير اين سخن امام صادقعليهالسلام مىنويسد: مقصود اين است كه كفار چنانچه مستحق ارث بردن باشند ارث مىبرند چه اين كه بيان كرديم چنانچه كفار ورثه مسلمانان هم باشند كفار ارث نمىبرند و اگر روايت را بر همان معناى ظاهرش حمل كنيم بايد گفت در حال تقيه بوده كه امام صادقعليهالسلام چنين مطلبى را بيان فرمودند. (89)
مساله توارث كفار از يكديگر در بين فقهاى عامه اختلافى است، در اين بين ابوحنيفه (پيشواى مذهب حنفيه) و شافعى (پيشواى مذهب شافعيه) معتقدند كافر از كافر ارث مىبرد. (91)
احمدبن حنبل (پيشواى مذهب حنبلى) اعتقاد داشتند، كافر از كافر ارث نمىبرد. (91) نسبتبه مالك بن انس (پيشواى مذهب مالكى) دو قول نقل شده است، قول به توارث و قول به عدم توارث. (92)
منشا اختلافنظر اهل سنت در حكم توارث كفار از يكديگر چنان كه قبلا اشاره شد، تا حدود زيادى به اختلاف رواياتى بازمىگردد كه از طريق عامه وارد شده است، مثلا عنوان گرديد مفاد حديث نبوى «لايتوارث اهل ملتين» با مفهوم حديث نبوى: لايرث المسلم الكافر و لا الكافر المسلم» متعارض است.
ارث بردن مرتد از كافر اصلى
چنانچه مورث كافر باشد و وارث مسلمانى هم نداشته باشد وارثان كافر زمانى از او ارث خواهند برد كه مرتد نباشند بلكه در اصطلاح گفته مىشود كافر اصلى باشند بنابراين اگر وارث مرتد باشد از ارث مورث كافر محروم است. (93)
اهليت تمتع با زنده متولد شدن براى هر شخصى حاصل مىشود و تا زمانى كه شخص زنده است اهليتبهرهمندى در او موجود است مثلا مىتواند مالك شود، تصرفات حقوقى در اموالش بنمايد همچنين از تركه مورثان خود نيز استفاده كند، اما هرگاه شخصى بميرد مالكيت وتصرفاتش طبيعتا زايل مىگردد و از وى سلب مىشود. شخص مرتد نيز با اين كه از لحاظ طبيعى به حيات خويش ادامه مىدهد اما از لحاظ دينى مرده فرض مىشود، همچنان كه اگر وارثى قبل از فوت مورث خود بميرد از ارث وى محروم مىشود. شخص مرتد هم كه در زمان فوت مورث خود در حالت ارتداد به سر مىبرده از نظر قانون مرده فرض مىشود و از ارث او بهرهاى نخواهد داشت. در اين ميان فرقى بين مرتد فطرى و ملى وجود ندارد، بنابراين وارث مرتد از ارث مورث كافر خود محروم است همچنان كه از ارث مسلمان محروم مىباشد و حالت ارتداد مانع از ارث بردن او از كافر و مسلمان مىگردد. (94)
ميراث مرتد
چنانچه ميت مرتد باشد و وارث مسلمانى داشته باشد ارث به مسلمان مىرسد در غير اين صورت دو قول بين فقهاى شيعه وجود دارد، در نظر مشهور ميراث مرتد به امامعليهالسلام (حاكم اسلامى) مىرسد چه مرتد ملى باشد و چه مرتد فطرى، و به اولاد كافرش چيزى از تركه تعلق نمىگيرد. (95)
بر اين نظر علاوه بر رواياتى كه در اين باب آمده است (96) در قول ديگر بين مرتد ملى و فطرى فرق قائل شده و گفتهاند ميراث مرتد ملى با نبودن ورثه مسلمان به ورثه كافر او مىرسد. (97)
عمده دليل اين قول برخى از رواياتى است كه وارد شده از جمله روايت زير:
محمدبن احمدبن يحيى عن يعقوب بن يزيد عن ابن ابىعمير عن ابراهيم بن عبدالحميد عن رجل قال: قلت: لابى عبداللهعليهالسلام نصرانى اسلم ثم رجع الى النصرانية ثم مات قال: ميراثه لولده النصارى. ومسلم تنصر ثم مات قال: ميراثه لولده المسلمين. (98)
راوى گويد به امام صادقعليهالسلام عرض كردم، از فرد مسيحى كه مسلمان مىشود سپس به مسيحيتبرمىگردد و پس از آن مىميرد. امامعليهالسلام فرمودند: تركه او به فرزندان نصارايش مىرسد، و مسلمانى كه نصرانى شود و پس از آن بميرد: امامعليهالسلام فرمودند: ميراث او به اولاد مسلمانش مىرسد.
همچنين در مفتاح الكرامه عاملى (ره) آمده است: ابوعلى طبرسى از قول ابن فضال و ابن يحيى به نقل از امام صادقعليهالسلام همين روايت را ذكر كرده است. (99)
و ليكن اين حديث را شيخ طوسى در نهايه از آن جهت كه ارث بردن ورثه كفار از مرتد موافق قول عامه مىباشد حمل بر تقيه كرده و اعتبار فقهى براى آن قايل نشده است. (100)
از طرفى برخى بيان داشتند اساسا اين روايت مرسل است و لذا ضعيف شمرده مىشود. (101)
در اين كه ميراث مرتد به محض ارتداد تقسيم مىشود يا موكول به بعد از مرگ و يا قتل او مىگردد فقها بين مرتد فطرى و ملى تفاوت قايل شدهاند.
و اجماع فقها نسبتبه مرتد فطرى به محض ارتداد اموالش تقسيم مىگردد. (103) اما در مورد مرتد ملى در نظر مشهور اموالش به محض ارتداد تقسيم نمىگردد بلكه تقسيم تركه او موكول به قتل يا مرگ او مىشود كه البته اگر بعد از ارتداد توبه كند و به اسلام برگردد اموالش به او تعلق مىگيرد. (104)
البته در اين مساله قول ديگرى از برخى از جمله شيخ طوسى در نهايه (105) و ابن فهد حلى در المهذب (106) مطرح شده كه گفتهاند: تركه مرتد ملى به محض ارتداد تقسيم مىگردد چه اين كه نهايتا قتل او هم واجب مىشود.
صاحب مفتاح الكرامه (107) و صاحب جواهر اين قول را شاذ و ضعيف دانستهاند و همچنين صاحب جواهر نوشته است: آن چنان كه منقول استشيخ طوسى از اين نظر خود عدول كرده است. (108)
در فقه مذاهب اهل سنت پيرامون احكام ارتداد فرقى بين مرتد فطرى و ملى قائل نيستند، ابوحنيفه در خصوص تركه مرتد گفته است. «اگر مرتد مسلمان شود مالش به خود او داده مىشود اما اگر در حال ارتداد كشته شود يا به دارالحرب ملحق گردد آنچه از مال بعد از دوران ارتدادش به دست آورده به جميع مسلمانان تعلق دارد و اموالى هم كه قبل از دوران ارتدادش تحصيل كرده بوده به ورثه مسلمان او مىرسد. (109)
گروهى از اهل سنت معتقدند ميراث مرتد به بيتالمال مسلمين تعلق مىيابد. از جمله نظر ابوثور، ربيعه، ابن ابى ليلى، و شافعى (پيشواى مذهب شافعيه) همين بوده است. (110)
مالك (پيشواى مذهب مالكيه) گفته است: اگر مرتد كشته شود يا بميرد و يا به دارالحرب ملحق گردد اموالش به بيتالمال مسلمين مىرسد اما اگر مسلمان شود اموال او به خودش تعلق مىيابد، اما چنانچه مرتد شود و به هنگام مرگش متهم گردد كه به دليل ممنوع كردن ورثه خود از ارث مرتد گشته در اين صورت اموالش به ورثهاش مىرسد. (111)
در مذهب ظاهريه اعتقاد بر اين بوده كه اگر بعد از ارتداد به اموال مرتد دسترسى پيدا شود از زمان ارتدادش تمام اموالش به بيتالمال مسلمين انتقال داده مىشود چه اين كه مرتد از دنيا برود يا در حال ارتداد كشته شود و يا ملحق به دارالحرب گردد و چنانچه به اموال او دسترسى حاصل نگردد تا كشته شود يا در حال ارتداد بميرد، اموالش به ورثه كافرش مىرسد اما اگر مسلمان شود اموالش به خود او تعلق مىيابد و چنانچه بعد از مسلمان شدنش بميرد اموالش به ورثه مسلمان او مىرسد. (112)
عدول از كفر و گرايش به اسلام
وارث كافر اصلى كه به واسطه صفت كفر ممنوع از ارث مورث خويش گرديده است چنانچه تا قبل از تقسيم يا انتقال تركه ميت مسلمان گردد، اگر ساير اسباب و شرايط ارث بردن نسبتبه وى موجود باشد همچون ورثه مسلمان تلقى مىشود و به نسبتسهمالارث خود مىتواند از ماترك بهره گيرد، (113) بنابراين اگر مسلمانى فوت كند و از خود وارثى مسلمان و كافر به جا گذارد وجود شخص مسلمان در ميان وراث باعث ممنوع شدن كفار از كل سهم الارث مىگردد و تمام مال به وارث مسلمان تعلق مىگيرد. حال اگر كافر وارث قبل از تقسيم يا انتقال تركه، مسلمان شود وارث محسوب مىگردد و داخل وارثان ديگر مىشود حصه خود را خواهد گرفت، اما چنانچه پس از تقسيم يا انتقال تركه مسلمان گردد نسبتبه ارث مورث خود حقى ندارد و به هنگام فوت مورث چنان فرض مىشود كه معدوم بوده و وجود خارجى نداشته است. (114)
در تحليل فقهى مانعيت كفر بيان مىشود، كافر به دليل كفر از نظر شرعى موجود محسوب نمىشود بنابراين از ابتدا براى آنان در برابر وارث مسلمان سهمى فرض نمىگردد و ليكن صفت كفر مانعى است كه تا زمان تقسيم تركه قابل زوال استبه اين صورت كه اگر شخص كافر مسلمان شود در ارث سهيم خواهد شد ولى چنانچه تا هنگام تقسيم ارث زايل نگردد از حالت موقتبه دايم تبديل مىشود البته اين مساله خود فروضى دارد كه به برخى به اختصار اشاره مىكنيم.
الف: مورث مسلمان و وارث كافر واحد
چنانچه مورث مسلمان فوت نتمايد و ورثه وى منحصر به شخص كافر باشد، چنين مورثى در حكم متوفاى بلاوارث محسوب مىگردد كه ميراثش به بيتالمال مسلمين يا حاكم اسلامى منتقل مىگردد. (115) البته حاكم اسلامى كه بر اموال بلاوارث سلطه مىيابد وارث حقيقى مورث شناخته نمىشود، بلكه وى به عنوان متصدى اداره اموال بدون صاحب اعم از ارث و غيرارث به آن مسلط مىگردد و چون اموال شخص بلاوارث نيز همانند اموال مجهولالمالك استحاكم به عنوان ولى مسلمين آن را تملك مىكند لذا نمىتوان چنين تملكى را تحت عنوان تقسيم ارث محسوب نمود و اسلام آوردن وارث كافر را بدون اثر فرض كرد. (116)
حال اگر مال به عنوان بلاوارث به مالكيتحاكم اسلامى درآيد و سپس وارث آن مشخص گردد و مطالبه نمايد حاكم اسلامى موظف است آن را به صاحبش برگرداند. در اين مساله هم كه ارث بلاوارث محسوب مىشود و به حاكم يا بيتالمال مسلمين تعلق گرفته است، با مسلمان شدن وارث كافر كه كاشف از استحقاق وى در ارث از زمان فوت مورث مىباشد حاكم اسلامى بايستى آن را به وارث برگرداند. (117)
البته در اين ميان برخى از فقهاى شيعه عقيده دارند چنانچه وارث كافر قبل از انتقال تركه به بيتالمال مسلمان شود در آن ذى حق است و الا مانند كسى است كه پس از تقسيم تركه به اسلام گرويده باشد كه بهرهاى از ماترك ميت نخواهد برد. (118)
ب: مورث مسلمان وارثين كافر
اگر شخص مسلمانى فوت نمايد و ورثه او چند كافر باشند در اين صورت از ارث محروم هستند، حال اگر همگى مسلمان گردند كليه سهمالارث كه به حاكم اسلامى منتقل شده به آنان بازخواهد گشت و هر يك به قدر حصه خود از ماترك بهرهمند مىگردند، (119) البته ممكن است در چنين موردى تعدادى از ورثه كافر مسلمان شوند در اين حالث وارثانى كه مسلمان شدهاند مالك ماترك شناخته مىشوند و آن را بين خويش تقسيم مىكنند، حال اگر ورثه اخير كه به واسطه كفر از ارث ممنوع شدهاند قبل از اين كه وارثان تازهمسلمان شده تركه را بين خود تقسيم كنند مسلمان گردند، همانند وارثان در ارث مورث سهيم خواهند شد. (120) اما چنانچه پس از فوت مورث مسلمان تنها يك نفر از وارثان كافر مسلمان گردد چون وجود ساير ورثه كه كافر مىباشند معدوم فرض مىگردد و در واقع به هنگام فوت مورث تنها يك وارث موجود تصور مىشود و با وجود وارث واحد نيز كليه ميراث به وى منتقل شده و اسلام آوردن سايرين مؤثر در سهيم شدن آنان در ارث نخواهد شد. (121)
مرحوم ابن جنيد عقيده داشته چنانچه وارث مسلمان از لحاظ طبقه و درجه با وارث كافر مساوى باشد و عين تركه نيز تلف نشده باشد ولو اين كه تركه نيز توزيع نگشته باشد اسلام آوردن وارث كافر باعثشركت وى با وارث مسلمان مىگردد. (122)
ج: چنانچه مورث زنى باشد كه داراى فرزندانى كافر است
در اين حالت اگر چه به واسطه كفر فرزندان از تركه ميتسهمى نخواهند داشت و ليكن وجود آنان باعث تنزل سهم شوهر از نصيب اعلى به نصيب ادنى خواهد شد (123) منتهى چون بقيه ماترك قابل تعلق به وارثان كافر نيستشوهر مابقى را به عنوان رد متصرف خواهد شد. و مجالى براى انتقال به حاكم اسلامى پيش نمىآيد به عبارت ديگر ربع تركه را به عنوان فرض مىبرد و سه ربع ديگر را به عنوان رد تصاحب مىكند مشروط بر اين كه متوفى پدر و مادر نداشته باشد. با توجه به اين حالت اگر فرزندانى كه كافرند مسلمان گردند اسلام آوردن آنان مطلقا تاثيرى در سهم زوج و تصرف وى نخواهد داشت زيرا به محض فوت زوجه مسلمان، شوهر دايمى همگى ارثيه را فرضا و ردا صاحب مىشود و اسلام آوردن آنان همانند زمانى است كه تقسيم تركه صورت گرفته باشد. مشروط بر اين كه متوفى پدر و مادر نداشته باشد. (124)
البته در چنين صورتى قول ديگرى هم وجود دارد كه گفتهاند مسلمان شدن وارثان كافر باعثخواهد شد كه مابقى از ربع تركه كه شوهر به عنوان رد آن را تملك كرده به فرزندان تعلق بگيرد. (125)
د: مورث شوهر و همسر مسلمان و فرزندان كافر
چنانچه مورث شوهر باشد و ورثهاش همسر مسلمان و فرزندان كافر باشند، وجود فرزندان يا از نوههاى مورث هر چند كه كافرند و خودشان از ارث بردن محروم هستند و ليكن حاجب نقصانى زوجه وارث خواهند بود و بدين ترتيب سهم او را از ربع به ثمن تنزل مىدهند لذا زوجه سهم يك هشتم را مىبرد و بقيه تركه به حاكم منتقل مىگردد، در چنين فرضى اگر فرزندانى كه كافر بودند مسلمان شوند هر يك به قدر حصه خويش سهيم خواهد شد و حاكم اسلامى موظف است ماترك انتقالى به وى را برگرداند. (126) از فروضى كه ذكر گرديد اين نكته حاصل مىشود كه چنانچه مورثى كافر باشد هر چند قاعده اوليه اين است كه ورثه كافر از وى ارث خواهند برد ولى مسلمان شدن هر يك از آنان قبل از تقسيم تركه موجب خواهد شد كه حاجب بقيه گردد و ارثيه را به خويش اختصاص دهد، مثلا چنانچه مورثى داراى وارثانى مسلمان و كافر باشد و قبل از تقسيم تركه بين ورثه مسلمان برخى از اولاد كافر مسلمان شوند باعث مىگردد كه در ماترك با مسلمانان قبلى سهيم گردند.
بنابراين در تشريح قاعده بايد گفت اسلام آوردن هر يك از ورثه قبل از تقسيم تركه همانند اين خواهد شد كه وى به هنگام فوت مورث مسلمان بوده است، لذا هر حكمى كه در آن موقع نسبتبه وارث يا وارثان مسلمان اجرا مىگردد درباره وى نيز اجرا خواهد شد و حاجب شدن و ممنوع نمودن طبقات و درجات وراث نيز با توجه به اين نكته صورت مىگيرد.
اسلام آوردن ورثه كافر پس از تقسيم بخشى از ميراث
اگر كافرى پس از تقسيم تركه مسلمان گردد سهمى از آن نخواهد داشت، در بعضى مواقع مسلمان شدن وارث كافر زمانى است كه وراث از تقسيم ميراث به طور كامل فارغ نشدهاند بلكه بخشى از آن را تقسيم نمودهاند، در اين مساله سه نظريه وجود دارد. (127)
در نظريه نخست كه نظر مشهور است اعتقاد بر اين است وارث كافرى كه مسلمان مىشود در آن قسمتى شركتخواهد كرد و سهيم خواهد شد كه تقسيم نشده است ولى در آن بخشى كه تقسيم شده سهم نخواهد داشت. (128)
برابر نظر دوم اگر وارث كافر مسلمان شود در تمام ارث سهيم خواهد شد، چه قسمتى كه تقسيم گشته و چه قسمتى كه تقسيم نگشته است، به اين دليل كه آنچه مانع از ارث بردن كافر بود همان صفت كفر بود كه هم اكنون منتفى گشته و همانند زمانى است كه وى در لحظه فوت مورث مسلمان بوده باشد و عرفا به تركهاى كه كاملا تقسيم نشده ارث تقسيم شده اطلاق نمىگردد لذا از تقسيم تركه زمانى صادق خواهد بود كه تمام آن توزيع شده باشد. (129)
قول سوم در اين خصوص حكم به منع چنين وارثى از جميع ماترك مىباشد، در تحليل اين نظر گفته مىشود تركه داراى ماهيتى است كه به واسطه وجود افرادش وجود پيدا كرده و تا زمانى بر آن تركه اطلاق خواهد شد كه همه افراد و اجزايش باقى باشند و بنابراين در فرضى كه جزئى از اين ماهيت تقسيم گشته باشد مانند اين است كه از تركه بودن خارج شده و ماهيت نيز به واسطه از دست دادن فردى از افرادش نابود خواهد شد بر اين اساس ارثى كه بخشى از آن تقسيم شده باشد ديگر عنوان ارث نخواهد داشت. اسلام آوردن كافر پس از تقسيم قسمتى از تركه باعث عدم سهيم شدن او خواهد شد. (130)
اين نظر در غايت ضعيف است و صاحب مفتاح الكرامه بيان داشتند، تا آنجا كه تحقيق كردم كسى از فقها قايل به آن نيست و علامه حلى هم اين نظر را بعيد شمرده است. (131)
به نظر مىرسد مطابق قاعده كلى چون اسلام آوردن كافر بايد قبل از تقسيم ارث باشد، در فرضى كه بخشى از ارث تقسيم شده و بخش ديگر بدون تقسيم مانده است، وى در قسمت تقسيم شده سهمى نخواهد داشت زيرا ماترك به واسطه تقسيم از حالت اشاعه خارج گشته و به اين بخش صادق خواهد بود كه واقعا تقسيم صورت نگرفته است. (132)
توارث مجوسيان در بين خود
فرد مجوسى گاهى با كسى كه از نظر شريعت اسلام جزء محارم شخص به حساب مىآيد ازدواج مىكند و گاهى هم با كسى ازدواج مىكند كه در دين اسلام هم حلال است، از جمع چنين حالات نسب صحيح و فاسد حاصل مىشود مثلا اگر مرد مجوسى با مادرش ازدواج نمايد و فرزندى متولد شود آن فرزند در فقه اسلامى فرزند نسبى فاسد خوانده مىشود و آن زن هم به عنوان همسر زوجيتش از طريق سبب فاسد مىباشد، هر چند خود عقد صحيح است و ليكن فاسد بودن در اين جا همين است كه منطبق با احكام عقد نكاح در اسلام انجام نگرفته و بعضى از آثار خود را از نظر اسلامى ندارد. (133)
پيرامون احكام ارث مجوسيان با توجه به صور مختلفى كه از نظر نسب و سبب پيدا مىكند و ادله موجود، سه قول عمده در بين فقهاى شيعه وجود دارد كه در اين جا توارث مجوسيان از يكديگر را مطابق با سه ديدگاه موجود در فقه شيعه بررسى مىكنيم:
الف: ديدگاه اول: در اين ديدگاه گفته مىشود مجوسيان بطور كلى از طريق نسب و سبب صحيح و فاسد ارث مىبرند. مثلا اگر مرد مجوسى بميرد و وارثش مادرش باشد كه با او ازدواج كرده و فرزندى هم از طريق اين ازدواج به عنوان وارث وجود داشته باشد، منطبق با اين قول، اين زن از دو جهت ارث مىبرد يكى از جهتسبب فاسد كه زوجيتباشد و ديگر از جهت نسب صحيح كه مادر متوفى است و فرزند هم كه از طريق نسب فاسد به دنيا آمده از مورث ارث مىبرد، در اين حال آن زن از جهت همسرى يك هشتم و از جهت مادرى يك ششم و ما بقى هم به فرزند مىرسد. (134)
همچنين اگر مرد مجوسى بميرد و وارثش دخترش باشد كه همسرش هم هست در اين حالت آن زن يك هشتم از جهت زوجيت و نصف از جهت نسبت دخترى ارث مىبرد و مابقى هم چنانچه شريكى در ارث نداشته باشد به عنوان رد و از جهت نسب صحيح (دختر بودن) به او مىرسد. (135)
عدهاى از فقها از جمله شيخ طوسى در تهذيب، (136) استبصار، (137) النهاية، (138) المبسوط، (139) و خلاف، (140) ابن حمزه در محمد حسن نجفى در جواهر الكلام (143) و امام خمينىقدس سره در تحريرالوسيله (144) اين قول را اختيار كردهاند.
مستند اين قول تعدادى از روايات است كه اين جا دو مورد را ذكر مىكنيم:
1 – محمدبن احمد بن يحيى عن بنان بن محمد عن ابن المغيرة عن السكونى عن جعفربن محمد عن ابيه عن علىعليهالسلام انه كان يورث المجوسى اذا تزوج بامه و ابنته من وجهين من وجه انها امه و وجه انها زوجته. (145)
به روايتسكونى از طريق امام صادقعليهالسلام به نقل از پدران بزرگوارش وارد شده كه اميرالمؤمنين علىعليهالسلام نسبتبه ارث مجوسى چنانچه با مادرش يا دخترش ازدواج مىكرد از دو جهت (دستور) ارث مىدادند يكى از جهت نسبت (مادرى يا دخترى) و ديگر از جهت زوجيت.
اين روايت كه از طريق سكونى در كتب روايى و فقهى شيعه معروف است اسماعيل بن ابى زياد سكونى شعيرى است. (146)
شيخ طوسى در رجالش او را از اصحاب امام صادقعليهالسلام ذكر كرده است (147) و نيز در كتاب عدةالاصول آورده است كه شيعه اماميه به روايتسكونى عمل مىكردهاند. (148)
P>2 – روى ان رجلا سب مجوسيا بحضرة ابى عبداللهعليهالسلام فزبره و نهاه عن ذلك فقال: انه قد تزوج بامه فقالعليهالسلام: اما علمت ان ذلك عند هم النكاح. (149)
روايتشده كه شخصى در نزد امام صادقعليهالسلام فرد مجوسى را دشنام داد در اين حال امام صادقعليهالسلام او را از اين كار بازداشت و نهى كرد. آن شخص گفت، آن فرد (مجوسى) با مادرش ازدواج كرده است، امامعليهالسلام فرمود آيا نمىدانى اين كار در نزد آنها ازدواج محسوب مىشود؟
از ابنجنيد كاتب اسكافى منقول است كه ضعف سند اين حديثبه شهرت روايى و از علامه حلى منقول است ضعف سند آن به شهرت فتوايى جبران گشته است. (150)
علاوه بر روايات موجود بر اين قول ادعاى اجماع منقول نيز از جانب برخى صورت گرفته است. (151) و ليكن با توجه به اختلافنظر فراوانى كه در خصوص ارث مجوسيان وجود دارد بايد گفت چنين اجماعى بر يك قول معنى ندارد افزون بر آن ابنادريس حلى كه از مخالفان اين قول مىباشد اظهار داشتند: شيخ طوسى كه قايل به ارث بردن مجوسى از طريق نسب و سبب صحيح و فاسد شده خرق اجماع كرده است (يعنى اجماع بر خلاف نظر ايشان وجود دارد). (152)
ب: ديدگاه دوم: طبق اين قول مجوسيان صرفا از طريق و سببى كه در شريعت اسلام جايز و صحيح است ارث مىبرند، مثلا اگر مجوسى بميرد و وارثش مادرش باشد كه همسرش هم (از طريق سبب فاسد) هست. در اين صورت منطبق با اين نظر صرفا آن زن از جهت نسب صحيح كه مادرش مىباشد ارث خواهد برد و ديگر از جهت همسرى به دليل زوجيت كه سبب فاسد است چيزى از ارث به او تعلق نخواهد گرفت. و چنانچه همين متوفى از طريق فاسد (ازدواج با مادرش) صاحب فرزندى نيز باشد آن فرزند هم كه انتسابش به مورث از جهت نسبت فاسد مىباشد ارث نمىبرد.
گروهى از فقهاى شيعه از جمله سيد مرتضى، ابوالصلاح حلبى (153) ابن ادريس حلى (154) علامه حلى در مختلف (155) اين قول را اختيار كرده و معتبر شمردهاند، نسبتبه همين نظر صاحب جواهر مىنويسد: از سيدمرتضى در موصليات ادعاى اجماع بر اين قول شده است. (156)
عمده مستندات اين ديدگاه در سه محور خلاصه مىشود يكى اين كه گفته مىشود: اصل اولى ايجاب مىكند توارثى در ميان نباشد مگر اين كه دليلى بيايد و اين حكم را اثبات نمايد و ما صرفا در اين مساله در جانب نسب و سبب صحيح دليل داريم، دوم اجماعى است كه ادعا شده است (157) و سوم اين كه ادله اين موضوع انصراف به اين دارد كه از طريق نسب و سبب صحيح توارث حاصل گردد، زيرا حكم به توارث از طريق نسب و سبب فاسد مخالف اين نمونه از آيات الهى است كه مىفرمايد: «وان احكم بينهم بما انزل الله و قل (158) الحق من ربكم فمن شاء فليؤمن و من شاء فليكفر» (159) «فان جاؤوك فاحكم بينهم او اعرض عنهم و ان تعرض عنهم فلن يضروك شيئا و ان حكمت فاحكم بينهم بالقسط. (160)
ابن ادريس حلى (ره) در تاييد و تقويت اين دليل بيان داشتند: چنانچه حاكم به غير از آنچه در شرع اسلام استحكم كند حكم به غير حق كرده و حكم به غير ما انزلالله نموده و حكم به غير قسط كرده است. كه مطابق آيات ياد شده جايز نيستحاكم در حال اختيار اين چنين قضاوت نمايد كه مطابق مذاهب ديگر باشد. (161)
در جواب به دلايل مربوط به اين قول گفته مىشود:
اولا با وجود ادله روايى كه در اثبات مخالف اين قول است اصل اولى عدم ارث منتفى گشته و مطابق ادله مجوسيان از ارث بردن بهرهمند هستند هر چند از طريق نسب و سبب فاسد;
ثانيا: اجماعى كه نسبتبه اين ديدگاه ادعا شده با اجماعى كه مخالفان اين ديدگاه ادعا كردهاند معارض است، و هر دو از اعتبار به دليل تعارض ساقط مىباشند، افزون بر آن با وجود اختلاف نظر در اين موضوع چه جايى براى ادعاى اجماع باقى مىماند؟
ثالثا: اين كه گفته مىشود آيات قرآنى و ادله ارث انصراف به جواز ارث صرفا از طريق نسب و سبب صحيح دارد، اين نوع آيات قرآنى عموميت و اطلاق دارد و دلالتبخصوص بر اين نظريه نمىتواند داشته باشد، بلكه مىتوان گفت آيات ياد شده صرفا بر نفى ارث از طريق سبب فاسد دلالت دارند (162) كه آن هم با وجود ادله روايى در اين مورد تخصيص خورده است.
ج: ديدگاه سوم: برابر اين ديدگاه گفته مىشود مجوسيان از طريق نسب صحيح و فاسد و سبب صحيح ارث مىبرند ولى از جهتسبب فاسد ارث نمىبرند، فرضا چنانچه مرد مجوسى بميرد و وارثش مادرش باشد كه با او ازدواج كرده و فرزندى كه حاصل اين ازدواج است، در اين حال منطبق با اين قول گفته مىشود مادر از فرزند ارث مىبرد به نسبت مادرى، و فرزند مادر از آن مرد مجوسى ارث مىبرد به نسب فرزندى فاسد ولى مادر از آن مجوسى به سبب زوجيت ارث نمىبرد چه اين كه سبب فاسد است. (163)
گروهى از جمله فضل بن شاذان نيشابورى كه شيخ طوسى او را از اصحاب امام هادىعليهالسلام و امام حسن عسكرىعليهالسلام ذكر كرده است، (164) شيخ صدوق (165) علامه در قواعد (166) فخرالمحققين، (167) محقق حلى (168) و شهيدين (169) اين قول را اختيار و صحيح شمردهاند.
اين قول در حقيقت دو حكم كلى را در بردارد يكى نفى توارث از جهتسبب فاسد و مبناى اين حكم را همان عمومات آيات قرآنى مىدانند كه ذكر گرديد. (170) و ديگر اثبات ارث از جهت نسب فاسد، در تحليل بر اين حكم گفته مىشود نسبى كه ناشى از شبهه حاصل مىگردد شرعا و منطبق با اطلاعات و عمومات ادله ارث صحيح است مثلا اگر كسى با خواهرش به خيال اين كه همسرش مىباشد نزديكى نمايد و در اثر آن كودكى متولد گردد شرعا آن كودك از مرد ارث مىبرد ولى حكم به تحقق عقد با خواهر در اثر شبهه نمىشود (171) طبق اين تحليل گفته مىشد نسب فاسد مطابق با عمومات و ادله ارث است ولى سبب فاسد را عمومات ادله جواز ارث شامل نمىگردد. (172)
البته ممكن است در جواب همين مطلب هم بيان گردد. روايات در اين باب كه برخى در مباحث قبلى ذكر گرديد لالتبر اين معنى نيز دارند كه سبب فاسد را هم شامل شوند.
——————————————————————————–
پىنوشتها و مآخذ
1- سيد محمد كلانتر (پاورقى الروضة البهية)، ج 8/15، داراحياء التراث العربى، چاپ دوم،1403 ه. ق; محمد رواس قلعهجى، معجم لغة الفقهاء، 171،397 و 468، دارالنفائس، بيروت، چاپ دوم، 1408 ه. ق; علير ضا فيض، مبادى فقه و اصول، 115 و303، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ پنجم، 1371 شمسى.
2- شيخ طوسى، الخلاف، ج4/23، موسسة النشر الاسلامى، قم، 1415 ه. ق; نجفى، جواهرالكلام، ج39/15، داراحياء التراث العربى بيروت، چاپ هفتم، بىتا; حسينى عاملى، مفتاح الكرامة، ج8/18، داراحياء التراث العربى، بيروت، بىتا; محمد جواد مغنيه، الفقه على المذاهب الخمسه،499، كانون الثانى (يناير)، چاپ هفتم، 1402 ه .ق; ابن حزم اندلسى، المحلى، ج9/304، دارالجيل و دارالآفاق الجديده، بيروت; شافعى، الام، ج4/76، دارالفكر، بيروت، چاپ دوم،1403 ه .ق ; ابن قيم، احكام اهل الذمه، ج1/322، دارالكتب العلميه، بيروت، چاپ اول، 1415 ه .ق; احمدبن محمد خلال، احكام اهل الملل، 328، دارالكتب العلميه، 1414 ه .ق.
3- فيض كاشانى، مفاتيح الشرايع، ج3/311، مجمعالذخاير الاسلاميه، قم، 1401 ه .ق; الخلاف، ج4/24; جواهر الكلام، ج39/15.
4- غزالى، المستصفى، ج1/173، دارالفكر، بيروت، بىتا.
5- ابن خلدون، مقدمه،453، تهران، انتشارات استقلال، چاپ اول، 1410 ه .ق.
6- ابن قيم، اعلام الموقعين، ج1/30، دارالفكر، بيروت، چاپ دوم،1397 ه.ق.
7- ابن حزم اندلسى، الاحكام لاصول الاحكام، ج4/147، مطبعة السعادة، قاهره، چاپ اول1347 ه .ق.
8- شيخ طوسى، عدةالاصول، 232، چاپ تهران، 1314 ه .ق.
9- محمد خضرى، اصول الفقه،276، دار احياء التراث العربى، بيروت، چاپ ششم،1389 ه .ق.
10- محقق حلى، المعتبر،6، چاپ تهران، 1318 ه .ق.
11- علامه حلى، مبادى الوصول الى علم الاصول، 190، مكتب الاعلام الاسلامى، قم، چاپ سوم 1404 ه .ق.
12- حسن بن زين الدين، معالم الدين، 330، مكتبة الداورى، قم، بىتا.
13- شيخ انصارى، فرائد الاصول، مبحث اجماع; نائينى، فوائد الاصول،، اجماع منقول، مؤسسة النشر الاسلامى، قم; موسوى بجنوردى، منتهى الاصول، ج2/86، اجماع منقول، انتشارات بصيرتى، قم، چاپ دوم; آخوند خراسانى، كفاية الاصول، 331، مبحثحجيت اجماع منقول، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، چاپ دوم، 1414 ه .ق.
14- محمدرضا مظفر، اصول الفقه، 1/93، دارالتعارف، بيروت، چاپ چهارم،1403 ه .ق.
15- محمدتقى حكيم، الاصول العامه للفقه المقارن،256، دارالاندلس للطباعة و النشر، بيروت.
16- محمد حضرى، اصول الفقه، 281.
17- محمد تقى حكيم، الاصول العامه للفقه المقارن،256.
18- الخلاف، ج4/24; جواهر الكلام، ج39/15.
19- منظور از اجماع مدركى آن است كه فقيه ادعاى اجماع نمايد ولى در كنار آن مدركى از كتاب و سنتيا استدلال عقلى و… بياورد كه احتمال برود مبناى حكم او و ادعاى اجماع همان مدرك كتابى يا روايى يا عقلى و… باشد.
20- معالمالدين، 330.
21- نساء 4/141.
22- ابن ادريس حلى، السرائر، ج3/266; مؤسسة النشر الاسلامى، قم، 1410 ه .ق; مفتاح الكرامه، ج8/18.
23- شيخ صدوق،من لايحضره الفقيه، ج4/243، باب 171، ميراث اهل الملل، ج 2، دارصعب، بيروت، 1401 ه .ق.
24- جواهر الكلام، ج39/15; كلينى، الفروع من الكافى، ج7/142، باب ميراث اهل الملل، دار سعب و دارالتعارف، بيروت، چاپ سوم، 1401 ه .ق; شيخ طوسى، تهذيب الاحكام، ج9/365، باب 38، ميراث اهل المللى، دار صعب و دارالتعارف، بيروت، 1401 ه .ق.
25- السرائر، ج3/266.
26- من لايحضره الفقيه، ج4/243، باب 171.
27- همان،243; شيخ حر عاملى، وسائل الشيعة; ج17/376، باب 1 از ابواب موانع ارث، ج8، داراحياء التراث العربى، بيروت.
28- ابى داود، السنن، ج3/126، ح 2912، دارالجنان، بيروت،1409 ه .ق; بيهقى، السنن الكبرى، ج6/254، نطبعه مجلس حيدرآباد دكن، 1344 ه .ق.
29- على مشكينى، اصطلاحات الاصول، 121، چاپخانه حكمت، چاپ دوم، بىتا.
30- الاصول العامة للفقه المقارن،73.
31- محمدرضا مظفر، ج1/6.
32- الاصول العامة للفقه المقارن، 74.
33- حائرى يزدى، درر الفوائد، 350، مؤسسة النشر الاسلامى، قم، 1408 ه .ق، چاپ پنجم.
34- نساء ج4/43.
35- شيخ طوسى، الاستبصار، ج4/189، باب 110، ج1، تهران، دارالكتب الاسلاميه، چاپ سوم، 1390 ه .ق، وسائل الشيعه، ج17/377، باب اول از ابواب موانع ارث، ج15; التهذيب، ج9/365 و366، باب ميراث اهل الملل، الفروع من الكافى، ج7/142.
36- الاستبصار، ج4/190، باب 110، ح2; وسائل الشيعه، ج17/375، باب اول از ابواب موانع ارث، ح7، الفروع من الكافى، ج7، ميراث اهل الملل،143، ح 2.
37- الاستبصار، ج4/190، باب 110، ح3; وسائل الشيعه، ج17/375، باب اول، از ابواب موانع ارث، ح5; شيخ صدوق، من لايحضره الفقيه، ج4/244.
38- الاستبصار، ج4/190، باب 110، ح4; وسائل الشيعه، ج17/374، باب اول از ابواب موانع ارث، ح 1، كلينى، الفروع من الكافى، ج7/143، ميراث اهل الملل، ح6.
39- الاستبصار، ج4/190، باب 110، ح 5; وسائل الشيعه، ج17/374; باب اول از ابواب موانع ارث، ح1; الفروع من الكافى، ج7/143; ميراث اهل الملل، ح6.
40- الاستبصار، ج4/190، باب 110، ح7; وسائل الشيعه، ج17/378، باب اول از ابواب موانع ارث، ح 20; الفروع من الكافى، ج7/143; ميراث اهل الملل، ح5.
41- الاستبصار، ج4/190، باب 110، ح8; وسائل الشيعه، ج17/378، باب اول از ابواب موانع ارث، ح21; التهذيب ج9/367، ميراث اهل الملل، ح7.
42- الاستبصار، ج4/190، باب 110، ح8; وسائل الشيعه، ج17/378، باب اول از ابواب موانع ارث، ح21; التهذيب ج9/367، ميراث اهل الملل، ح8.
43- وسائل الشيعه، ج17/377، باب اول از ابواب موانع ارث، ح15; الاستبصار، ج4/191، باب 110، ح12; التهذيب، ج9/367، ميراث اهل الملل، ح12.
44- رجال النجاشى، ج1/431، رقم 515 (ذكر سماعة بن مهران)، دارالاضواء، بيروت، 1408 ه. ق; مامقانى، تنقيح المقال، ج1/381 (حنان بن سدير)، مكتبة المرتضوية، نجف اشرف، 1352 ه .ق.
45- رجال النجاشى، ج2/204، رقم 888، ابن ابىعمير ج2/48، رقم 625، عبدالرحمن بن اعين; تنقيح المقال، ج3/177، (محمدبن قيس); ذهبى، ميزان الاعتدال، ج5/429، رقم9237، هشام بن محمد، دارالفكر العربى، بيروت، بىتا.
46- جواهر الكلام، ج39/16; علامه حلى، تبصرة المتعلمين،173، تهران، وزارت ارشاد اسلامى، چاپ اول، 1411 ه .ق.
47- شيخ صدوق، المقنع، 41، مطبوع در «الجوامع الفقهيه»، انتشارات جهان تهران، بىتا; شيخ صدوق، الهداية، ص65; سيد مرتضى، الانتصار،176; الخلاف، ج4/23; السرائر، ج3/266; محقق حلى، نكت النهاية، ص448، مطبوع در الجوامع الفقهيه، بىتا، شهيد ثانى، الروضة البهية، ج8/27، داراحياء التراث العربى،1403 ه .ق.
48- نساء ج4/12.
49- نساء ج4/11.
50- نساء ج4/7.
51- الخلاف، ج4/25; السرائر، ج3/266; ابن زهره، غنية النزوع، 608، مطبوع در الجوامع الفقهيه، انتشارات جهان.
52- من لايحضره الفقيه، ج4/243، ح 778; وسائل الشيعه، ج17/376، از ابواب موانع الارث، باب 1، ح11.
53- الخلاف، ج4/24.
54- السرائر، ج3/266.
55- غنية النزوع، 608.
56- موسوى بجنوردى، القواعد الفقهيه، ج1/159، قم، مؤسسه مطبوعاتى اسماعيليان، چاپ دوم،1413 ه .ق.
57- وسائل الشيعه، ج17/376، باب اول از ابواب موانع ارث، ح8; من لايحضره الفقيه، ج4/243، باب 171، ميراث اهل الملل، ح 4.
58- ابى داود، السنن، ج3/126، ح 2912، دارالجنان، بيروت،1409 ه .ق; احمدبن حنبل، مسند، ج5/236، دارالفكر بيروت، بىتا; بيهقى، السنن الكبرى، ج6/254، مطبعة مجلس حيدرآباد دكن، 1344 ه .ق.
59- الناصريات، مطبوع در الجوامع الفقهيه، ص223، انتشارات جهان.
60- الغنية مطبوع در الجوامع الفقهيه، ص223.
61- الخلاف، ج4/24.
62- السرائر، ج3/266.
63- جواهر الكلام، ج39/16.
64- التهذيب، ج9/370، باب ميراث اهل الملل، ح 20; وسائل الشيعه، ج17/377، باب اول از ابواب موانع ارث، ح19.
65- الوافى، تهران، مكتبة الاسلاميه، 1375 ه .ق.
66- وسائل الشيعه، ج17/378، باب اول از ابواب موانع ارث، ذيل ح19.
67- همان منبع، 378.
68- جواهر الكلام، ج39/15.
59- الانتصار مطبوع در الجوامع الفقهيه،176، انتشارات جهان، بىتا; الغنية مطبوع در الجوامع الفقهيه، 608; جواهر الكلام، ج39/15.
70- شافعى، الام، ج4/140; ابن قدامه، المغنى، ج7/166 و167، دارالفكر، بيروت، 1405 ه .ق; شربينى، مغنى المحتاج، ج3/24، قاهره، 1308 ه .ق; نووى، المجموع، ج16/57 و 58، داراحياء التراث العربى، بيروت،1403 ه .ق; ابن حزم، المحلى، ج9/304، دارجيل و دارالآفاق الجديده، بيروت، بىتا.
71- ابوبكر احمدبن محمد خلال، احكام اهل الملل، 328، دارالكتب العلميه، بيروت، چاپ اول، 1414 ه .ق; ابن قيم، احكام اهل الذمه، ج1/318، دارالكتب العلميه، بيروت، چاپ اول، 1415 ه .ق; ابنرشد، قرطبى، بدايته المجتهد ج2/352، دارالمعرفة بيروت، چاپ نهم،1409 ه. ق; محمد جواد مغنيه، الفقه على المذاهب الخمسه،499، كانون الثانى (يناير)، چاپ هفتم، 1402 ه .ق.
72- صحيح البخارى، ج4/11، كتاب الفرائض، دارالفكر، بيروت، 1404 ه .ق; السيوطى، الدر المنثور، ج3/206، الشوكانى، نيل الاوطار، ج6/73، دارالحديث، قاهره.
73- السنن، ج3/126، ح2911; متقى هندى، كنزالعمال، ج11/72، ح 30665، مؤسسة الرسالة، بيروت،1413 ه .ق.
74- الانتصار.
75- سرخسى، المبسوط، ج30/31، قاهره، 1324 ه .ق، دارالمعرفة، بيروت، بىتا; نووى، المجموع، ج16/58 و59، داراحياء التراث العربى، بيروت،1403 ه .ق; مغنى المحتاج، ج3/25; ابوسعيد عبدالسلام، المدونة الكبرى، ج3/391، قاهره، 1324 ه .ق .
76- بداية المجتهد، ج2/354.
77- الانتصار; جواهر الكلام، ج39/16.
78- وسائل الشيعه، ج17/374 تا379 باب اول از ابواب موانع ارث.
79- الانتصار،176; السرائر، ج3/266.
80- به عنوان نمونه اين روايت: عن حنان بن سدير عن ابى عبداللهعليهالسلام قال: سالته يتوارث اهل ملتين؟ قال: لا (الوسائل ج17/378 باب 1 از ابواب موانع ارث ح 20)
81- مفتاح الكرامه، ج8/18; الوسائل، ج17/378، باب اول از ابواب موانع ارث، ذيل ح 20.
82- جواهر الكلام، ج39/32; شهيد ثانى، الروضة البهية، ج8/27، داراحياء التراث العربى، بيروت، چاپ دوم،1403 ه .ق.
83- الاستبصار، ج4/190، باب 110، ح6; وسائل الشيعه، ج17/374، باب 1 از ابواب موانع ارث، ح2;الفروع من الكافى، ج7/143، باب ميراث اهل الملل، ح5.
84- الخلاف، ج4/25; مفتاح الكرامه، ج8/35.
85- سلار المراسم العلويه، مطبوع در الجوامع الفقهيه، 654، كتاب المواريث، انتشارات جهان.
86- جواهر الكلام، ج39/32.
87- همان منبع، ص32; مفتاح الكرامه، ج8/35.
88- التهذيب ج9/371 و 372، باب ميراث اهل الملل ح26 و29; قاضى نعمان بن محمد، دعائمالاسلام، ج2/385، ح1369، مؤسسة آل البيتعليهمالسلام، قم.
89- التهذيب، ج9/371، باب ميراث اهل الملل ذيل ح26.
90- سرخسى، المبسوط، ج30/31، دارالمعرفة بيروت (بىتا); المجموع، ج16/58 و59 (شرح المهذب); المحتاج، ج3/25.; ابوسعيد عبدالسلام، المدونة الكبرى، ج3/391، داراحياء التراث العربى، بيروت; بداية المجتهد، ج2/352.
91- ابوبكر خلال، احكام اهل الملل، ص329، دارالكتب العلمية، بيروت، 1414 ه .ق، چاپ اول; بداية المجتهد، ج2/353، دارالمعرفة بيروت، چاپ نهم،1409 ه .ق.
92- الخلاف، ج4/25; بداية المجتهد، ج2/353.
93- مفتاح الكرامه، ج8/35.
94- ابن حمزه طوسى، الوسيله الى نيل الفضيله، مطبوع در الجوامع الفقهيه، ص740، انتشارات جهان، نسخه خطى; السرائر، ج3/270 و 271، موسسة النشر الاسلامى، قم، 1410 ه .ق; تبصرة المتعلمين،173، النهايه، مطبوع در الجوامع الفقهيه، ص353.
95- ايضاح القواعد، ج4/172، موسسه مطبوعاتى اسماعيليان، قم، چاپ اول،1389 ه .ق.
96- مثلا از قول امام باقرعليهالسلام وارد شده كه فرمودند: من مات وليس له وارث من قرابة ولا مولى عتاقة قد ضمن جريرته فماله من الانفال، من لايحضره الفقيه، ج4/242، باب ميراث من لاوراث له، ح1، دارصعب، 1401 ه .ق، بيروت.
97- المقنع، مطبوع در الجوامع الفقهيه، ص41; التهذيب، ج9/374 در ميراث مرتد ح3، الاستبصار، ج4/193، ميراث مرتد، باب 110 ح19.
98- التهذيب، ج9/377، باب ميراث المرتد، ح15.
99- مفتاح الكرامة، ج8/20.
100- النهايه، مطبوع در الجوامع الفقهيه،353.
101- ابن فهد حلى، المهذب البارع، ج4/347، مؤسسة النشر الاسلامى، 1412 ه .ق.
102- به عنوان نمونه يك روايت ذكر مىگردد: عن محمدبن مسلم قال: سالت: اباجعفرعليهالسلام عن المرتد فقال: من رغب عن الاسلام و كفر بما انزل الله على محمدصلى الله عليه وآله بعد اسلامه فلاتوبة له و قد وجب قتله و بانت امراته منه فليقسم ما ترك على ولده (الوسائل، ج17/387، باب حكم ميراث المرتد… ح5).
103- جواهر الكلام، ج39/33; السرائر، ج3/270 و 271.
104- الفقه على المذاهب الخمسه، 501، كانون الثانى، چاپ هفتم، 1402 ه .ق; السرائر، ج3/271; الروضة البهية، ج8/30.
105- النهاية، مطبوع در الجوامع الفقهيه،353، باب المواريث.
106- المهذب البارع، ج4.
107- مفتاح الكرامة، ج8/36.
108- جواهر الكلام، ج35/39.
109- ابن حزم، المحلى، ج9/305، دارالجيل، بيروت.
110- همان منبع،306; السنن، ج2/382، باب ميراث المرتد، ح1; جصاص، احكام القرآن، ج2/129، دارالكتب العلميه، بيروت، 1415 ه .ق.
111- المحلى، ج9/306، جصاص، احكام القرآن، ج2/129، دارالكتب العلميه، بيروت، چاپ اول، 1415 ه .ق; ابوسعيد عبدالسلام، المدونة الكبرى، ج3/388، داراحياء التراث العربى، بيروت; المغنى، ج7/175.
112- المحلى، ج9/306.
113- ابن ابىجمهور، الاقطاب الفقهيه، ص154، انتشارات كتابخانه آيت الله مرعشى نجفى، قم، چاپ اول، 1410 ه .ق.
114- القواعد، كتاب الفرائض، ج4، ايضاح الفوائد، 175، شهيد اولى، اللمعة الدمشقية، كتاب الميراث، 241، مؤسسة فقه الشيعه، بيروت، بىتا.
115- ايضاح الفوائد، ج4/172; الخلاف، ج4/22.
116- مفتاح الكرامة، ج8/28.
117- ايضاح الفوائد، ج4/174; المهذفب، ج2/156; مختصر النافع، 225.
118- المبسوط، ج4/79، انتشارات مرتضويه، تهران، بىتا; الوسيله، مطبوع در الجوامع الفقهيه، 740، انتشارات جهان.
119- شرايع، ج4/815.
120- ايضاح الفوائد، ج4/174.
121- مختلف الشيعه، ج2/740، مكتبة نينوى الحديثه، افست از چاپ سنگى، 1324 ه .ق.
122- همان منبع، 740.
123- جواهر الكلام، ج39/22.
124- همان منبع، ص24; المهذب البارع، ج4/331.
125- النهايه، مطبوع در الجوامع الفقهيه،353، باب المواريث.
126- جواهر الكلام، ج39/21.
127- قواعد الاحكام، كتاب الفرائض به نقل از ايضاح الفوائد، ج4/175.
128- الوسيله، (مطبوع در الجوامع الفقهيه)، 740; ايضاح الفوائد، ج4/174; مفاتيح الشرايع، ج3/312; الروضة، ج8/29، دار احياء التراث العربى، بيروت،1403 ه .ق; جواهر الكلام، ج39/23.
129- همان منبع، ص23; مفتاح الكرامه، ج8/31.
130- جواهر الكلام، ج39/31.
131- مفتاح الكرامه، ج8/31.
132- تحرير الاحكام، ج2/171; ايضاح الفوائد، ج4/176; الروضة البهية، ج8/29; سيد ابوالقاسم خوئى، منهاج الصالحين، با حواشى روحانى، ج2/385; منهاج الصالحين، ج2/383، همراه با حاشيه محمدباقر صدر، مطبعة الآداب، نجف; وسيلة النجاة، ج2/480، مطبعة مهر، استوار، قم، چاپ اول،1393 ه .ق.
133- جواهر الكلام، ج39/323.
134- همان منبع، ص323; مفتاح الكرامه، ج8/255.
135- جواهر الكلام، ج39/323.
136- التهذيب، ج9/364 باب37 ميراث المجوس.
137- الاستبصار، ج4/188، باب109، ميراث المجوس.
138- النهاية كتاب الميراث مطبوع در الجوامع الفقهيه،357، انتشارات جهان تهران.
139- المبسوط، ج4/120، ميراث المجوس.
140- الخلاف، ج4/108، مساله119.
141- الوسيله، ميراث المجوس.
142- سلار ديلمى، المراسم كتاب المواريث، مطبوع در الجوامع الفقهيه، 655، تهران، انتشارات جهان.
143- جواهر الكلام، ج39/323.
144- تحريرالوسيله، ج2/402.
145- التهذيب، ج9/364، باب ميراث المجوس، ح1; الوسائل، ج17/596، باب 1 از ابواب ميراث المجوس، ح1.
146- رجال النجاشى، ج1/109.
147- رجال الطوسى، رقم 92.
148- عدة الاصول، ج1/380، چاپ جديد.
149- الوسائل، ج17/596، باب 1، از ابواب ميراث المجوس، ح1; التهذيب، ج9/365، باب ميراث المجوس، ح2.
150- مفتاح الكرامة، ج8/256.
151- همان منبع،256، از قول شيخ مفيد در مقنعه نقل اجماع كرده است.
152- السرائر، ج3/300.
153- جواهر الكلام، ج39/321; مفتاح الكرامة، ج8/258.
154- السرائر، ج3/288.
155- به نقل از مفتاح الكرامه، ج8/258.
156- جواهر الكلام، ج39/321.
157- مفتاحالكرامة، ج8/258.
158- مائده ج5/49.
159- كهف ج8/29.
160- مائده ج5/42.
161- السرائر، الحاوى لتحرير الفتاوى، ج3/288.
162- مفتاح الكرامة، ج8/258.
163- شهيد اول، اللمعة، كتاب الميراث، ص250; مؤسسة فقه الشيعة، بيروت، بىتا.
164- رجال كشى، رقم1023،537، انتشارات دانشگاه فردوسى، مشهد، 1348 ه. ش. (نجاشى نيز بيان داشتند: فضل بن شاذان از امام نهمعليهالسلام و حتى امام هشتمعليهالسلام نيز نقل حديث مىكرده و ثقه بوده و به عنوان يكى از فقها و متكلمين در بين شيعه معروف بوده است، و گفته مىشود: 180 تاليف داشته است، (رجال النجاشى، ج2/168، رقم 838، دارالاضواء، بيروت، 1408 ه. ق).
165- الفقيه، ج4/248، ابتداء باب ميراث المجوس.
166- قواعد الاحكام كتاب الفرائض، انتشارات الرضى، قم 1404 ه. ق.
167- ايضاح الفوائد، ج4/275.
168- شرايع الاسلام، ج4/848 (با تعليقات سيد صادق شيرازى) انتشارات استقلال، تهران.
169- اللمعة الدمشقيه، كتاب الميراث ج1/250، مؤسسة فقه الشيعة، بيروت، بىتا; الروضة البهية، ج8/223.
170- مفتاح الكرامه، ج8/258.
171- جواهر الكلام، ج39/322.
172- مفتاح الكرامة، ج8/258; همان منبع، ج8/258.